فرهنگ امروز / جوزف رز، ترجمه سارا نجفپور: بهروزی به معنای زندگی خوب است. اما چه نوع زندگی برای مردم خوب است و بهروزی چه مواردی را در بر میگیرد؟ جوزف رز معتقد است بهروزی شامل پیگیری صمیمانه و موفقیت آمیز اهداف و ارزشمند است. رز در این مقاله تلاش میکند نقش بهروزی در اندیشۀ عملی را بررسی کند. ایفای نقش بهروزی از طریق داشتن دو ویژگی اساسی ممکن است. اول، این مفهوم صفتی برای زندگی است و دوم صفت و خصوصیتی است برای زندگی که به طور کلی فضیلتمدار است. جوزف رز در این مقاله ابعاد مختلف این مسئله را از جهات اخلاقی و فلسفی بررسی میکند تا نقش بهروزی را در حیات اجتماعی روشنتر سازد. در بخش اول این مقاله رز دربارۀ مفهوم بهروزی و مولفههای آن توضیح میدهد و در بخش دوم از نقش هنجاری بهروزی سخن میگوید.
بهروزی به معنای زندگی خوب است یعنی زندگی که برای فرد صاحب زندگی خوب باشد. بخش عمده بحث بهروزی که سهم بزرگی از آثار مرا به خود اختصاص داده است، میکوشد به توضیح این نکته بپردازد که چه نوع زندگی برای مردم خوب است و بهروزی چه مواردی را در بر میگیرد؟ به باور من بهروزی شامل پیگیری صمیمانه و موفقیت آمیز اهداف و روابط ارزشمند است. این دیدگاه با اندکی تغییر بخشی از پس زمینه بحثی است که در ادامه خواهد آمد. اما هدف من در اینجا توجه به نقش بهروزی در اندیشۀ عملی است. به طور خاص من پیشنهادی را که پیشنهاد رادیکال نامیده میشود، مورد بررسی قرار میدهم.
بر اساس این پیشنهاد هنگامی که ما برای مردم اهمیت قائل میشویم یا باید چنین کنیم، آنچه انجام میدهیم و یا آنچه باید انجام دهیم، همان اهمیت دادن به بهروزی آنها است. این پیشنهاد نسبت به اینکه چه کسی این اهمیت را ابراز میکند و چه کسی آن را دریافت میکند بیتفاوت است. مردم ممکن است به خودشان، نزدیکان و خویشاوندانشان و یا همه افراد به طور کلی اهمیت دهند (من در آینده به این موضوع تحت عنوان اهمیت دادن به غریبهها باز خواهم گشت). در همه این موارد آنچه برای آنها مهم است بهروزی خویشاوندان، خود و دیگر افراد است.
البته پیشنهاد رادیکال به اندازه بسیاری از پیشنهادهای دیگر در این زمینه افراطی نیست. این پیشنهاد این نکته را که دلایل یا وظایف اهمیت دادن و همچنین میزان شدت آن میتواند به روابط میان فرد دهنده و گیرندهٔ اهمیت و توجه بستگی داشته باشد را میپذیرد. علاوه بر این، پیشنهاد مذکور ادعا نمیکند که دلایل یا وظایف اخلاقی، خودخواهانه، دوستانه یا وظایف مربوط به دیگر پیوندها و رابطههای ما همان دلایل و وظایف بهروزی هستند و بهروزی به جز اینها شامل هیچ چیز دیگری نیست. البته این دیدگاهی است که نه در اینجا مطرح شده و نه مورد بررسی و آزمون قرار میگیرد.
به نظر من بحث راجع به این مفهوم از حدود ۳۰ الی ۴۰ سال پیش با این امید که چنین مفهومی بتواند به کاهش مشکلات فلسفی _ به ویژه آنهایی که در مقابل علاقه و موافقت مردم با اخلاق فایده گرایانه قرار میگیرند_ بپردازد، مورد توجه قرارگرفت. زیرا در درجه اول بسیاری به این نتیجه رسیدند که این ادعا که آنچه در زندگی برای مردم اهمیت دارد، کسب خوشی و لذت و اجتناب از درد و یا به عبارت دیگر ترجیح رضایت است، همیشه درست نیست و به نظر میرسد عوامل دیگری از اهمیت بیشتری برخوردار باشند. دوم اینکه راولز به نحوی مبهم این نگرانی را طرح میکند که هنگامی که فایدهگرایی میکوشد در رابطه با اراده مردم صحبت کند از اهمیت مردم غافل میشود. برای نمونه در نسخههای کلاسیک فایده گرایی به مردم به عنوان انبارهای لذت نگریسته میشود. بر اساس برخی از این نسخهها ما باید همه و یا میزان قابل توجهی از لذت برای هر نفر را به حداکثر برسانیم صرف نظر از اینکه او در کجا زندگی میکند. در واقع این لذت است که اهمیت دارد و نه مردم.
این مفهوم در سالهای اخیر با ادعای کمک کننده و مفید بودن در دو مورد زیر تولید و یا بازتولید شده است. یکی بعد توضیحی یعنی تشخیص اینکه هنگامی که مردم به خود یا دیگران اهمیت میدهند دقیقا به چه چیز اهمیت میدهند و همچنین نقش هنجاری یعنی اینکه در چنین مواردی آنها باید به چه چیز اهمیت دهند. عبارت «بهروزی» در نوشتههای فلسفی در معانی متفاوتی از معنای آن در انگلیسی مورد استفاده قرار گرفته است. بنابراین بررسی این مفهوم نمیتواند به طور کاملا مجزا از نقش و جایگاه در نظر گرفته شده برای آن صورت گیرد زیرا این مفهوم به منظور ایفای چنین نقشی در مباحث فلسفی ایجاد گردیده است و ما نمیتوانیم جز از این طریق آن را بفهمیم. ایفای نقش بهروزی از طریق داشتن دو ویژگی اساسی ممکن است. اول، این مفهوم صفتی برای زندگی است و دوم صفت و خصوصیتی است برای زندگی که به طور کلی فضیلت مدار است. البته ما همچنین میتوانیم این مفهوم را در دورههای مختلف زندگی به کار ببریم اما _همان گونه که در پیشنهاد رادیکال نیز بیان شده است_ هنگامی نقش نظری و محوری خود را ایفا میکند که در کل زندگی به کار گرفته شده باشد.
من در بخش اول این نوشتار به دفاع از این مفهوم در مقابل برخی انتقادات راجع به انسجام معنایی آن میپردازم و در بخش دوم پیشنهاد رادیکال را رد کرده و درک جدید و جایگزینی را برای نقش بهروزی مطرح میکنم. هدف من در درجه اول طراحی یک موقعیت است که البته دفاع از آن به بحثها و استدلالهای بیشتر و گسترده تری از آنچه در این مجال میتوان به آن پرداخت، نیاز دارد. با این همه میتوانم امیدوار باشم که به برخی از آنها اشاره کنم.
بخش اول: مفهوم بهروزی
۱. مولفه ارزش عینی
بر اساس پیشنهاد رادیکال آنچه مردم به آن توجه میکنند عبارت است از الف) اهمیت به کیفیت زندگیشان ب) و تمامیت خود ج) که به این معنا است که آنها باید دارای زندگی باشند که برایشان خوب است. به این ترتیب صرفا فردی دارای درجه بالایی از بهروزی محسوب میشود که زندگیاش را در راهی که برای خودش خوب بوده است، صرف کرده باشد. در مقابل اگر زندگیاش را در راهی صرف کرده باشد که برای اطرافیان و وابستگان، کشور و یا کارفرمایش و نه خودش خوب بوده است، میتوان گفت که صرفا زندگی خوب و شاید خوب از منظر اخلاقی داشته است.
یکی از ایرادات احتمالی به پیشنهاد رادیکال این است که ما باید بین زندگی شاد و زندگی خوب تمایز قائل شویم. زندگی خوب شامل یکی از صفات درستکاری، نزاکت، اعمال خوب اخلاقی، اعتقاد به پایبندی به استانداردهای اخلاق فردی، گذشت به خاطر خانواده و دوستان، کمک به رشد هنر، علم و دیگر شاخههای ستودنی فرهنگ و یا هر چیز دیگری که شامل لغزشهایی که اهمیت اعمال و رویدادهای خوب را نفی میکنند نشود، است. در صورتی که زندگی شاد با قناعت، جاه طلبی و آرزو شناخته میشود و شرط همیشگی آن این است که شامل ناامیدی و رنجی که چنان رضایتی را نفی میکند، نباشد. مفهوم بهروزی مفهومی ترکیبی است که میکوشد معنایی را بیان کند که نیمی از آن برگرفته از تعریف اول و نیم دیگر برگرفته از تعریف دوم باشد. یک زندگی خوب میتواند زندگی شادی نیز باشد اما چنین انطباقی مشروط و تصادفی است و نباید حتمیت مفهوم ترکیبی زندگی خوب (که از مفهوم زندگی خوب وام گرفته شده است) برای شخص صاحب آن زندگی (از مفهوم شادی گرفته شده است) را تشویق کرد و یا نقش تئوریکی به آن اختصاص داد.
براساس درک و فهم کاملا ذهن گرایانه این اعتراض شرط لازم برای زندگی شاد این است که شخص صاحب زندگی آن را شاد بیابد. در این دیدگاه شادی برای افراد شاد کاملا آشکار و مسلم است. در حالی که ما نباید چنین دیدگاهی را بپذیریم. زیرا به باور ما این احتمال وجود دارد که افراد کاملا بازتاب دهنده و آگاه به زندگی خود نباشند. ممکن است آنها فکر کنند که در زندگیشان نه شاد و نه ناشاداند اما در واقع شاد یا ناشاد باشند. ما همچنین میتوانیم بر این عقیده باشیم که بعضی اوقات ممکن است مردم فکر کنند که شاد و یا ناشاداند در حالی که چنین نیستند.
ما میدانیم که مردم دیدگاهشان را نسبت به دورههای گذشته زندگیشان اصلاح میکنند و میگویند: «من بعدها فهمیدم که قبلا بسیار شاد بودم». اکنون میدانیم که این موضوع بیشتر یک توهم یا موردی است که خودمان را توسط آن فریب میدهیم. مسئلهای که باقی میماند این است که عنصر عینی در شادی یعنی همان عنصری که مردم را در مورد شاد بودن خود به اشتباه میاندازد یا فریب میدهد، عنصری ارزشی نیست. زندگی شاد حتی در این فهم بسیار عینی گرایانه از شادی از زندگی خوب متفاوت است و به هیچ وجه به امر خوب و خیر نیازی ندارد.
از مشکلات این دیدگاه این است که یک زندگی شاد نمیتواند عاری از فعالیتهای ارزشمند باشد. نخست اینکه یک زندگی شاد - به عنوان زندگی که برای عامل زندگی کننده خوب است- تنها به وسیله رضایت از فعالیتها و رویدادهای خاصگاه بهگاه مشخص نمیشود، بلکه توسط نگرشی کلی به خود و به طور خاص با پذیرش کامل و همه جانبه فرد از خود مبنی بر اینکه او چه کسی است مشخص میشود. دوم اینکه هم نگرش کلی نسبت به خود و هم رضایت خاص از رویدادها و فعالیتها به اعتقادات فرد عامل بستگی دارد که این اعمال و رویدادها را ارزشمند میکند. هیچ کس نمیتواند کاملا از اعمال و یا رویدادهایی که معتقد است بیمعنی، پست و بیارزشاند راضی باشد. اگر کسی خود را شر، فاسد و فاقد درستکاری لازم بداند نمیتواند وجودش را آن طور که هست بپذیرد.
در اینجا چند سوال مطرح میشود نخست، آیا کسی میتواند با اطمینان خاطر و رضایت تمام آنچه را ارزشمند و اساسی دانسته، بپذیرد؟ دوم، در صورت منفی بودن پاسخ آیا این تصمیم یک تصمیم تجربی است و یا یک حقیقت ضروری؟ سوم، فرض کنید پاسخ این باشد که ارتباط ضروری بین پذیرش همه جانبه یک نگرش (نه موقتی و سست) و باور به آن و شایستگیاش وجود دارد، در این صورت مسئلهای که باقی میماند این است که آیا افراد به داشتن یک دیدگاه در مورد ارزش هرآنچه که به آنها لذت میدهد، نیاز دارند؟ آیا من برای لذت بردن از یک آهنگ باید به این باور برسم که آن، آهنگ خوبی است؟ یا باور کنم که یک بستنی از نوع خوب آن است تا بتوانم از آن لذت ببرم. در اینجا نمیتوان کاملا به این پرسشها پاسخ داد اما از آنجا که این موضوع برای بحثها و استدلالات من بسیار مهم است اجازه میخواهم به نکاتی در مورد آن اشاره کنم.
حقایق مفهومی و منطقی که به عنوان حقایق پیشینی شناخته میشوند (مثل اینکه اگر الف اتفاق بیفتد آنگاه ب پیش میآید و یا اینکه زرد یک رنگ است) را میتوان به درستی به مردمی که ممکن است هرگز به این مفاهیم نیندیشیده باشند، نسبت داد. به شرطی که اولا این حقایق بتوانند به وسیله مفاهیمی که برای مردم قابل فهماند، توضیح داده شوند و ثانیا مردم از این مفاهیم در راههایی استفاده کنند که با حقایقی که ما به آنها نسبت دادهایم مطابقت داشته باشد. شرط دوم بخشی اساسی از نسبت دادن نوعی اقتدار به مفاهیم است. اقتدار یک مفهوم نیازمند فهم و درجهای آگاهی-البته نه بالاترین درجه- از قوانینی است که بر استفاده درست از آن مفهوم نظارت میکنند. ما میتوانیم یک باور را در یک حقیقت مفهومی به مردمی که _حتی به صورت ناقص_ به آن مفهوم تسلط دارند نسبت بدهیم به این شرط که نقص در فهم در تناقض با عقیدهای که به آنها نسبت داده میشود نباشد.
بنابراین اگر رابطه ضروری میان پذیرفتن یا لذت بردن از چیزی و باور به اینکه آن نگرش یا موضوع دارای ارزش خاصی هستند وجود داشته باشد پس این میتواند کاملا درست باشد که آگاهی از واقعیت را به مردمی که عقیدهای دارند و از آنها بدون تناقض استفاده میکنند، نسبت دهیم. آیا وجود چنین ارتباطی لازم است؟ بر اساس دیدگاههای سقراطی- ارسطویی اعمال، آرزوها و دیگر خواستهها صرفا تا آن اندازه که تصور میشود ارزشمنداند، عقلانی محسوب میشوند. این غالبا به این معنی است که آنها دارای اهداف ارزشمندی بودهاند. هیچ یک از اینها نمیتواند در اینجا مورد تائید قرار گیرد. اما در مورد اساس این دیدگاه دو تعبیر وجود دارد که میتواند به روشن شدن موضوع کمک کند. نخست اینکه آرزوها، خواستهها و اعمال قابل انتقاد هستند و در صورتی که انتقاد موجه و مورد تائید باشد به رها کردن این اعمال و آرزوها منجر میشود. این یک حقیقت مفهومی است. اما این اصل نمیتواند در مورد اعمال، مقاصد و آرزوهای کسی که معتقد است انتقاد شامل وی نمیشود، صادق باشد. آیا آنها ارزشمنداند؟
دوم اینکه تخصیص دقیق نیات، اعمال عمدی، آرزوها و غیره به معیارهایی مثل این واقعیت بستگی دارد که وقتی افراد با وجودی که کاری به هیچ هزینه و فداکاری از سوی آنها نیاز ندارد، به انجام آن مبادرت نمیکنند، این امر نشان دهنده آن است که _در شرایطی که دیگر چیزها برابر اند_ قصد انجام آن را نداشته و یا نمیخوستهاند آن را انجام دهند. اما این معیارها نمیتوانند تک بعدی باشند: ما میتوانیم مردم را به خاطر غیر عقلانی بودن در مورد انجام ندادن آنچه قصد انجام و همچنین توانایی انجامش را داشتهاند، مورد انتقاد قرار دهیم. چنین معیارهایی چندبعدیاند بنابراین تخصیص آنها حتی هنگامی که عواملشان در برخی معیارها شکست میخورند، ضروری است. شکستهایی که غالبا نشان میدهند آنها غیر عقلانی عمل کردهاند. برای امکان پذیر شدن انتقاد از این نوع و همچنین انتقاد از معیارهای چندوجهی مربوط به عقلانیت، آرزوها و نیات باید فاکتورهای عقلانی مانند اعتقاد به ارزشمندی آنها را بشناسیم.
من در اینجا تقریبا میتوانم از این دیدگاه دفاع کنم که مردم معمولا تنها هنگامی میتوانند شاد باشند که باور داشته باشند زندگی و فعالیتهای آنها ارزشمند است. این امر نشان دهنده این نیست که شادی مستلزم این است که آنها [فعالیتها] واقعا ارزشمند باشند. سوالی که اینجا پیش میآید این است که آیا شادی که بر اساس یک اشتباه در مورد کیفیت زندگی شکل گرفته است میتواند به عنوان یک ایده آل در هر درجهای در نظر گرفته شود؟ این امر به نظر پذیرفتنی نیست. چندان مناسب نیست که بگوییم تحت برخی شرایط داشتن تجربهای بر اساس اعتقادات اشتباه خوب است: حتی برای فهم ودانستن اینکه چگونه باید میان دو عقیده درست مانند نجات جان یک نفر یا نجات چند نفر و مانند آن تفاوت گذاشت. آنچه ما در اینجا میپرسیم این است که آیا این امر میتواند ذاتی و ارزشمند و نه ابزاری باشد و آیا میتواند به عنوان یک قانون و نه یک استثنا ارزشمند باشد؟ این موضوع غیرمحتمل است نه به این خاطر که داشتن عقاید درست و تجربیات حقیقی خود دارای ارزش است بلکه به این علت که ارزشی که در تجربه وجود دارد به خصوصیات و
اگر شادی مهم است، اگر ما باید به مسئله شادی خود و دیگران توجه کنیم بنابراین این مفهوم باید شامل ارضاء آرزوهای ارزشمند و یا به طور کلی حالات ذهنی شادی که به واسطه موضوعشان ارزشمنداند، شود.
صفات [خاص آن] بستگی دارد. تجربههای کاذب یعنی تجربیاتی که بر اساس باورهای اشتباه شکل گرفته اند_ و برای ایجاد شادی تصور میشوند_ نه تنها تجربیاتی نیستند که مردم فکر میکنند داشتهاند بلکه حتی تجربیاتی که آنها میخواستهاند داشته باشند نیز نیستند. آنها میخواهند دوست داشته شدن، تحسین شدن، مورد ستایش قرار گرفتن و سودمند بودن را تجربه کنند. چه چیزی در مورد تجربیات آنها وجود دارد که آنها را خوب و ارزشمند میکند؟ احتمالا هیچ چیز. احتمالا آنها اصلا ارزشمند نیستند. آنها صرفا در صورتی ارزشمند میشوند که به درکی از ارزش تجربیات وابسته باشند که آنها را از آنچه مردم فکر میکنند دارند و یا میخواهند داشته باشند، مستقل کند. نتیجه ضروری این نقد این است که بهروزی به عنوان مفهومی ترکیبی نمیتواند پایدار باشد. مفهوم شادی حتی هنگامی که به عنوان وضعیت فردی فهمیده میشود که نسبت به شادیاش تردید دارد شامل ارجاعات ارزشی میشود حتی اگر این ارجاعات در شکل و ظاهر ارزشمند باشد. اگر شادی مهم است، اگر ما باید به مسئله شادی خود و دیگران توجه کنیم بنابراین این مفهوم باید شامل ارضاء آرزوهای ارزشمند و یا به طور کلی حالات ذهنی شادی که به واسطه موضوعشان ارزشمنداند، شود.
۲. خیر برای چه کسی:
انتقاد دیگر به این دیدگاه، وجودِ مفهومی منسجم که قادر به ایفای آن چنان نقشی که برای بهروزی در نظر گرفته میشود، را انکار میکند. زیرا از این نگاه رجوع به عبارت «یک زندگی برای شخص صاحب آن زندگی، خیر است» هیچ معنایی ندارد. مطمئنا یک زندگی میتواند در درجات مختلفی خوب یا بد باشد اما چیزی که این ایراد به آن اشاره میکند خصوصیت زندگی است که میتواند شامل اعمال و رویدادهای خوب یا بد، ارزشمند یا بیارزش باشد. گفتن اینکه اعمال و رویدادهای زندگی یک فرد برای وی خیر و خوب است نه تنها چیزی با ما اضافه نمیکند بلکه ما را در راه اعتقاد به اینکه واقعا چیزی افزوده شده است به اشتباه میاندازد. در یک بخش از زندگی و یا حتی در زندگی به عنوان یک کل، هیچ معنایی وجود ندارد که بتواند برای شخص دارای آن زندگی ورای آنچه واقعا خوب است، خوب باشد.
اگر این ایراد درست باشد ما به نوعی از نظریههای ارزش مثل نسخههای مختلف فایده گرایی برمی گردیم نظریههایی که در یافتن ارزش موجودات انسانی با شکست مواجه شدهاند. نظریههایی که جایگاه بخشهای ارزشمند زندگی را مشخص میکردند. بر اساس آنها آنچه مهم است و آنچه باید برایش تلاش کرد عبارت است از پیگیری و ترویج رویدادها و بخشهای ارزشمند زندگی مثل لذت، تمایز گذاری و پالایش ارزش و تحسین زیبایی، پیشرفتهای فیزیکی و یا دستیابی به اکتشافات علمی. افرادی که دارای چنین نظری هستند هیچ ادعای مشخصی راجع به توجه به [بهروزی] ما یا در واقع توجه به [بهروزی] خودشان ندارند.
اگر ارزشی ذاتی باشد نه تنها در یک بخش از زندگی افراد بلکه همچنین در کل زندگی آنها به همان اندازه درست است بنابراین با اینکه ارزش، ارزش شخصی خود مردم نیست اما نفس وجود غیرشخصی ارزش خوب و خیر محسوب میشود: همان گونه که وجود (زندگی) مردم و یا وجود هر آنچه کپی از چیز دیگر نیست – و مشخص و متمایز است- به دلیل افزودن بر تنوع جهان دارای اهمیت است. اما آیا ارزشهای ذاتی (یا برخی از آنها) در راه مورد نیازشان شخصی میشوند؟ آیا خیر غیرابزاری برای X از خیری که درون وی وجود دارد (یا میتواند وجود داشته باشد) متفاوت است.
پاسخ ابتدایی و جزئی آن به آسانی در دسترس است. بین راههای مختلفی که شخص ممکن است در آنها با رویدادها و و یا وضعیتهای ارزشمند درگیر شود، تفاوت وجود دارد. دو جفت مثالی را که زیر به آن اشاره شده، مقایسه کنید:
(۱. ۱) از مری بدون اطلاع خودش عکس گرفته شد و آن عکس به عنوان عنصری حیاتی در یک نمایشگاه و کار بزرگ هنری مورد استفاده قرار گرفت.
(۱. ۲) مری مانند مستها به خواب رفت و با بدنش مانع از بسته شدن در ضدآتش شد و بنابراین افراد بسیاری را از آتش انفجار ناگهانی نجات داد.
(۲. ۱) مری از خودش عکس گرفت و آن را در یک کار بزرگ هنری که در طول زمان شکل داده بود جای داد.
(۲. ۲) با آگاهی از خطر موقعیتهای آتش سوزی مری از بسته شدن در ضد آتش جلوگیری کرد و به این ترتیب جان بسیاری را نجات داد.
در تمام مثالها آنچه برای مری روی داده است شامل بخشهای خوب و ارزشمندی میشود. تفاوت در اینجا است که مثال اول به اتفاقاتی اشاره میکند که برای مری پیش آمده است اما در مثال دوم وی در آن رویدادها برخلاف نقش انفعالیاش در مثال اول، نقشی فعال داشته است. این تفاوت این نکته را روشن میسازد که چرا رویدادهای مثال اول نمیتوانند برای وی خیر محسوب شود اما رویدادهای بخش دوم میتوانند. رویدادهایی که ما در آنها نقشی انفعالی داریم و یا اصلا ویژگیهای خود را در آن نشان نمیدهیم، صرفا میتوانند برای ما به صورت غیر مستقیم خیر تلقی شوند آن هم از طریق مشارکت خود در دیگر جنبههای ارزشمند زندگی ما. تنها رویدادهایی که در آن نقشی فعال دارند میتوانند مستقیما برای ما خیر و خوب تلقی شوند. چه چیزی ارتباط میان نقش فعال داشتن در یک رویداد و خیر بودن مستقیم آن رویداد برای فرد را توضیح میدهد؟ پاسخ به این سوال به یک طراحی نیاز دارد. به طور بسیار خلاصه میتوان گفت که دو تفاوت بنیادین در شیوه پایهای که میتواند اشیاء، رویدادها و حالات را خوب یا باارزش تعریف کند، وجود دارد. تفاوت اول نسبتا آشنا است و آن را میتوان به وسیله تفکر راجع به ویژگیهای طبیعی مثل گراند کنیون بهتر توضیح داد. بعضی مردم بر این باورند که ارزش (زیبایی و یا دیگر ارزشها) گراند کنیون کاملا از تحسین آن و یا احتمال مورد تحسین قرار گرفتن از سوی دیگران مستقل است.
در مقابل نیز عدهای معتقدند که ارزش آن تنها هنگامی کامل میشود که توسط ارزش گذاران مورد تحسین قرار گیرد و در غیر این صورت کاملا بیمعنا و زائد خواهد بود. برخی ارزشها مانند دوستی نمیتوانند بدون وجود قدردانی و تحسین معرفی شوند. کسی نمیتواند بدون اطلاع دوستش از واقعیت رابطه دوستیشان و همچنین ارزشی که او برای این رابطه قائل میشود، چنین رابطهای داشته باشد. با این حال در مورد اهداف ما آنها میتوانند با یکدیگر مرتبط باشند مانند رمانهای خوبی که باید نوشته شوند اما نیازی به خوانده شدن ندارند و در هر صورت ممکن است ارزش آنها بدون تحسین شدن نیز حفظ شود. آنچه راجع به روابط دوستی، رمانها و و بسیاری از دیگر پدیدههایی که دارای ارزش ذاتیاند رایج است، این است که آنها هنگامی مورد تحسین قرار میگیرند که به طور کامل فهمیده و شناخته شده باشند. مثلا در این مورد خاص میتوان به خواندن رمان همراه با فهم و درک آن اشاره کرد. من به منظور روشن شدن موضوع برخی ارزشها را «ارزش شخصی» خواهم نامید. در برخی دیدگاهها ارزش چیزی مانند گراند کنیون شخصی و در برخی دیگر غیر شخصی است. همچنین در برخی نظرات ارزش ارزش گذارانی مانند افراد غیر شخصی تلقی میشود در حالی که مسلما ارزش آنها کاملا شخصی است. ارزشی که بدون پیوند با دیگرانی که ارزش آنها را تحسین میکنند کاملا شناخته و درک نمیشوند.
برای دستیابی به اهدافمان به سوی این فرض حرکت کردم که همه ارزشها شخصیاند و آن را به این معنا گرفتم که ارزش آن چیزی است که برای فرد خیر و خوب باشد. برخی هر چیزی را که ارزشی شخصی است از آنجا که برای فرد خوب است خیر تلقی میکنند. بر اساس نظر آنها «خیر» کوتاه شده و مخفف «خیر برای شخص» است. من بر این باورم که این فرض نه درست است و نه مفهوم ارزشهای شخصی را بیان میکند. اگر چیزی ذاتا برای من خوب است دقیقا به آن دلیل است که آن چیز خوب است. مثلا گزاره «خواندن این کتاب برای شما خوب است، این رمان واقعا عالی است» به این معنا است که آن چیز به دلیل کیفیت بالایش میتواند برای دیگران نیز خوب باشد. یعنی خواندن کتاب به همان دلیل که برای شما خوب است برای من نیز خوب است. البته هر چیز خوبی برای من خوب نیست زیرا من باید قادر به درک و شرکت در آن باشم (مثلا اگر من ناشنوا باشم موسیقی برای من خیر تلقی نمیشود). خیر باید با زندگی من سازگار باشد به عنوان نمونه مجموعه خیرهای من برای تبدیل شدن به یک وزنه بردار با خیرهای کسی که میکوشد یک دونده دو سرعت باشد، ناسازگار است و ممکن در این زمینه شرایط دیگری نیز وجود داشته باشد. اما آنچه به صورت بیقید وشرط و غیر ابزاری برای یک فرد خوب است، میتواند برای دیگران نیز دقیقا به همان دلیل که برای فرد اول خوب بوده، خوب باشد. زیرا آن چیز ذاتا خوب و خیر است. این تقدم «خیر» بر «خیر برای» با ارزشهای شخصی نیز سازگار است. این سازگاری از آنجا ناشی میشود که یک پدیده به شرطی میتواند خوب باشد که بتواند برای دیگر ارزش گذاران نیز خوب باشد. اگر ارزش آن پدیده نتواند توسط دیگر ارزش گذاران مورد تحسین و استفاده قرار گیرد، در آن صورت آن امر نمیتواند خوب باشد.
سه نوع ارزش شخصی وجود دارد. چیزهایی که دارای ارزش شخصیاند، میتوانند ذاتا خوب تلقی شوند مانند نقاشیهای خوب، رمانهای خوب و مناظر زیبا و یا میتوانند در راهی که فرد در آن قرار دارد خوب باشند. به عنوان مثال کسی که ارزشی را تحسین نموده و به آن واکنش نشان میدهد، در اقدامات و اعمال خود توسط آن هدایت میشود. آنها همچنین میتوانند در مسیر گوش دادن من به نواختن قطعه دوم رازموسکی توسط امرسون ذاتا خوب باشند. در این دسته آخر ارزش گذاران نسبت به ارزشها (خواه ذاتی و خواه ابزاری) به شیوههای مناسب واکنش نشان میدهند. ارزش چیزها به ما دلایلی میدهد که توسط آنها بتوانیم به عمل، احساس و افکار واکنشی مناسب نشان دهیم. به عنوان نمونه استعاری سخن گفتن که یک ارزش ذاتی است اگر در راه درست استفاده نشود، به هدر میرود. به همین طریق هم اگر ارزش گذاران در زمانی که برای انجام کاری مناسب است قادر به انجام آنچه ارزشمند است، نباشند از ارزش آنها کاسته میشود.
من نمیدانم ارزش غیرشخصی در چه راهی میتواند برای همه خیر باشد. از سوی دیگر ارزشهای شخصی در جایی وجود دارند که تحسین شده و به کار گرفته شوند. توانایی خوب بودن برای مردم یا دیگر ارزش گذاران برای طبیعت و ماهیت آنها به عنوان ارزشهای شخصی، امری مرکزی است. به طور کلی هر پاسخ مناسب به ارزشها فارغ ار درک آنها، برای یک نفر خوب است. استثناء معمول در این زمینه زمانی است که آن ارزش با دلایل قوی تری که کسی ارایه میدهد در تضاد باشد. به طور کلی دو نوع واکنش و پاسخ مناسب هستند و من تحت عنوان استفاده از ارزشها و احترام به ارزشها به آن باز میگردم. تعریف کردن و لذت بردن از یک نقاشی خوب، نوشیدنی خوب، شرکت در یک مهمانی خوب، رقص یا گفتگو از جمله مثالهای به کار گیری ارزشها است. حفاظت از یک نقاشی خوب یا بازسازی آن و حفظ یک مهمانی از مزاحمت اراذل و اوباش نیز مثالهایی برای احترام به ارزشها هستند.
گذشته از این واقعیت که برخی چیزها به علت تحسین ارزششان در برخی راهها (مثل لذت بردن) و در بعضی درجات، به کار گرفته میشوند باز هم نمیتوان به طور خلاصه گفت که چه چیزی استفاده و به کار گیری ارزشها را شکل میدهد. این موضوعی است که به اهمیت آن ارزش بستگی دارد. اعمالی که مستلزم دلایلی برای احترام به ارزشها هستند بسیار متنوعاند اما وحدت در یک هدف یعنی حفاظت از آن عمل است که ارزش است. عبارت فوق از یک جهت به این معنا است که ما در صورتی چیزی را محترم میشماریم که اعمال و نگرشمان با دلایل این احترام مطابقت داشته باشد. هر چه دلایل بیشتری داشته باشیم این احترام نیز بیشتر میشود. اما معنای قویتر آن این است که ما تنها هنگامی به چیزی احترام میگذاریم که عمل احترام برانگیزی را صرف نظر از ارزش و احترامش انجام دهیم. این دو نوع استفاده از ارزشها مقدماتیاند. احترام ناشی از تشخیص این واقعیت است که ارزشهایی وجود دارند که به کارشان گرفتهایم. این همان نکتهای است که موقعیت و شانس استفاده ار آنچه ارزش است را باز نگاه میدارد.
از آنجا که بخشهایی از زندگی که مستقیما برای ما خوباند (مثل بخشهای غیرابزاری) شامل پاسخ مناسب به ارزشها میشوند، آنها همان بخش هاییاند که ما در آنها فعالیم و عمل میکنیم. نیازی به گفتن نیست که تنها هنگامی که چیزی برای من خوب است میتواند مستقیما در بهروزی من نقشی ایفا کند ولی همه چیزهایی که برایم خوباند چنین نقشی ندارند. همان طور که در بخش بعدی توضیح داده خواهد شد ممکن است من امشب تماشای برنامهای تلویزیونی را برای خود خوب بدانم حتی اگر آن عمل تاثیری در بهروزی من نداشته باشد.
متمایز ساختن مفهوم زندگی که برای شخص صاحب آن خوب است هنوز با اعتراض و انتقاد مواجه نشده است. پذیرش خوب بودن چیزی که برای یک نفر خوب است سوالی را باقی میگذارد و آن این است که چرا بهروزی من باید بار و وزن هنجاری و یا هر گونه نیروی هنجاری فراتر از ارزشها را در اعمال و رویدادهای زندگی من به همراه داشته باشد. به عنوان مثال چه چیزی در مورد بهروزی خوب است؟ چرا باید به دیگران به ویژه به بهروزی آنها اهمیت داد؟ به نظر میرسد بهروزی خود یک ارزش است که از ارزش دیگر بخشهای زندگی مردم متفاوت و متمایز است. به عنوان نمونه اگر من یک استاد برجسته و یا ورزشکار باشم، بسیاری از اعمال من مستقل از اینکه آیا خودم از درگیر شدن در آنها احساس نفرت میکنم و یا نسبت به تاثیرشان بر بهروزیام نگرشی منفی دارم، ارزشمندند. آیا این بدان معنا است که اعمال و یا زندگی من از اعمال و زندگی دیگرانی که زندگی متفاوت از من دارند از این جهت که پذیرفتهاند که هستند و چه میکنند، کم ارزشتر است؟ در صورت منفی بودن پاسخ آیا این بدان معنی نیست که بهروزی به خودی خود ارزشمند نیست و ما هیچ دلیلی نداریم که آن را به خاطر خودش دنبال کنیم؟
این تفکر با اعتراضاتی مانند این مواجه میشود که دلایلی برای اهمیت دادن به مردم و بخشهای ارزشمند زندگی که ممکن است برای آنها خوب باشد یا نه و یا ارزشهای غیرشخصی زندگی آنها وجود دارد. این انتقاد به پیشنهاد رادیکال و به نقش مفهوم خوب بودن در صورتی وارد است که راهی برای اهمیت دادن به مردم به ویژه اهمیت به بهروزی آنها وجود داشته باشد.
۳. زندگی به عنوان یک کل
فرض کنید بر این مبنا که مردم ورای زندگی خود چیز مهم دیگری ندارند، بپذیریم که اهمیت دادن به مردم همان اهمیت دادن به زندگی آنها است. همچنین فرض کنید پذیرفتهایم که اهمیت دادن به زندگی مردم به معنای
سهم یک لحظه از زندگی افراد در بهروزی آنها از دیگر لحظات زندگیشان جدا نیست. بر این اساس بهروزی مردم تا اندازهای به روابط بین بخشهای مختلف زندگی آنها بستگی دارد.
اهمیت به کیفیت زندگی آنها و اینکه زندگی آنها چقدر خوب است، میباشد. حتی اگر همه اینها را دنبال کنیم آیا آنچه ما به آن اهمیت دادهایم همان بهروزی آنها است؟ یکی از تردیدهایی که اینجا مطرح میشود قضاوت راجع به بهروزی است. ما علاقمند به درک این نکتهایم که چگونه زندگی مردم به عنوان یک کل خوب است؟ راههای مختلفی برای درک و فهم این موضوع وجود دارد. دیدگاه جزءگرا (ذرهای) به این نکته اشاره میکند که سهم هر لحظه یا بخش در بهروزی یک نفر از محتوای بقیه زندگی او جدا و مستقل است.
دیدگاه تعادل عینی نیز بیان میکند که سهم یک لحظه از زندگی افراد در بهروزی آنها از دیگر لحظات زندگیشان جدا نیست. بر این اساس بهروزی مردم تا اندازهای به روابط بین بخشهای مختلف زندگی آنها بستگی دارد. احتمالا برای هر فرد با توجه به استعدادها و سلایقش، طیفی از تجارب که زندگی او را خوب میکنند، وجود دارد که تا اندازهای تعادل درست بین آنها را نشان میدهد. داشتن بیش از حد از یک نوع یا بسیار کم از دیگری زندگی را بدتر میکند. از این رو اگر من در گذشته میزان زیادی فلسفه خوانده باشم اما هرگز فوتبال بازی نکرده باشم در صورت ادامه این وضع، وضعیت بهروزی من بدتر میشود و اگر فلسفه را به نفع فوتبال ترک کنم وضع بهروزیام بهبود مییابد.
دیدگاه تعادل عینی را بسته به اینکه همه لحظات زندگی فرد را در بهروزی دخیل بدانند و یا آن را از آن توازن ایده آل کم کنند، میتوان کلی یا جزئی دانست. افرادی را میشناسم که برای داشتن زندگی متوازن در یک راه مشخص، برنامهای را برای زندگیشان پذیرفتهاند که بر یک میل تاکید دارد و این چندان نامعقول به نظر نمیرسد. همچنین میدانم هیچ استدلال قوی و خوبی وجود ندارد که بر اساس آن عدم وجود برخی از توازنها از بهروزی افرادی که آن گونه زندگی میکنند، میکاهد. بنابراین به عقیده من زندگی فردی که توسط تعهدات دقیق و یا با دنبال کردن یک خواستهٔ مجزا اداره میشود، الزاما کمتر از زندگی کسانی که زندگی بسیار متعادلی دارند، خوب نیست. توضیح اینکه بهروزی الزاما به الگوهای متعادل بستگی ندارد هرچند این الگوها ممکن است توسط افرادی که چند هدف را دنبال میکنند، به کار رود. به همین دلیل من از حالا نظریه تعادل را نادیده خواهم گرفت و به جای آن نظریه جزءگرا را با دیگر دیدگاههایی که به نظرم درست میآیند مقایسه خواهم کرد:
دیدگاه الگوی متغیر این مسئله را که همه لحظات در زندگی یک فرد برابراند را رد میکند. بر این اساس بهروزی یک نفر به درجه موفقیت وی در راه تعقیب روابط ارزشمندش و همچنین به موفقیتاش در طرحهایی که وی برای خود اتخاذ نموده است، بستگی دارد. این الگو این نظر را مطرح میکند که امور و صلاحیتهای مهمی برای دنبال کردن وجود دارد: بخشهایی از زندگی که تحمل آنها تاثیری بر بهروزی افراد ندارند، آنهایی که تحملشان از جهت سهمشان در در روابط و اهداف از حیث اهمیت متفاوت است و آنهایی که برای روابط و اهداف زندگی یک شخص بسیار مهماند.
دیدگاه جزءگرا هم دو ادعا را در بر میگیرد:
ادعای استقلال: نقش و سهم لحظهها در زندگی فرد و بهروزی وی تنها به ارزش ذاتی آنها بستگی دارد و البته از روابط خود با دیگر جنبهها و ابعاد زندگی فرد جدا و مستقل است.
ادعای همبستگی مثبت: لحظههای بهتر، با کیفیت و مهم در بهروزی فرد صاحب زندگی سهم زیادی دارند.
هر دو این ادعاها اشتباهاند. دلایل احتمالی مختلفی برای رد این ادعاها وجود دارد. احتمالا مراحل مختلف زندگی افراد، نقشهای متفاوتی در بهروزی آنها دارند. دیدگاه سنتی بین مراحل مقدماتی در کودکی و نوجوانی، مرحله فعالیتهای دوره بلوغ و بزرگسالی و مرحله مرتبط با بازنشستگی تمایز قائل میشود. احتمالا سالهای فعالیت مردم در بزرگسالی نقش بیشتری در بهروزی آنها نسبت به دو مرحله ابتدایی و پایانی دارد. اگر آنها سالهای موفقی در فعالیتهای بزرگسالی خود داشته باشند، ما دوران ناشاد کودکی و یا کاهش دستاوردها در اواخر عمر را نادیده میگیریم.
این ادعا که همه حوادث در دوره کودکی یا برخی دیگر از دورههای زندگی باید کاملا از بحث بهروزی کسر شوند، معتبر نیست. بیماری سختی که باعث درد زیاد و ناتوانی شخصی از دنبال کردن فعالیتهای ارزشمند میشود را باید با مبارزه با آن بیماری جدا تصور کرد. هیچ دلیلی برای انکار اینکه مدت آن بیماری _در هر زمانی از زندگی که رخ دهد_ تاثیر زیادی بر بهروزی فرد میگذارد، وجود ندارد. اما دیدگاهی وجود دارد که میتواند نگاه جزءگرا و بیان این نکته را که برخی بخشها، دورهها و یا جنبههای زندگی مردم در بهروزی آنها تاثیری ندارد، رد کند. برای مثال دیدگاه الگوی متغیر میتواند تا اندازهای این امکان را در خود جای دهد که با در نظر گرفتن بهروزی به عنوان تابعی از درجهٔ موفقیت در زندگی افراد- که خود به ارزش دورههای مختلف و یا ابعاد زندگی آنها بر میگردد- الگویی نسبتا مستقل ایجاد کند.
بر اساس این دیدگاه حالات خاصی از رفتار برای افرادی در یک سن خاص مناسباند اما برای همه اینگونه نیستند یا برای افرادی که با آنها روابط خاصی داریم مناسباند اما برای دیگران چنین نیستند و غیره. پس سهم این اعمال در بهروزی ما بستگی به تناسب آنها دارد. دیگر حالات، رویدادها و ابعاد آنها، بهروزی را در الگویی مستقل تحت تاثیر قرار میدهد. مسلما، نگرشهای اساسی یک فرد نسبت به خود (مثل کمبود اعتماد به نفس غیرقابل توجیه، نفرت از خود، احساس شرم در مقابل نگاه مردم و...)، بروز درد و رنج شدید و پایدار و انجام اشتباهات جدی در این طبقه جای میگیرند. عناصر الگوی وابسته به پروژهها و روابطی مربوط میشود که افراد در آنها فعالاند در حالی که عوامل الگوی مستقل ممکن است رویدادهایی که مردم در آنها فعال نبودهاند و به صورت منفعلانه نظاره گر بودهاند را نیز در بر گیرد.
شاید حتی بسیاری از اقدامات، حالات و رویدادها در زندگی هیچ یک از خصوصیات الگوی مستقل را آشکار نکنند و به طور مشابهی بسیاری از آنها نشانههای الگوی وابسته را نیز آشکار نمیکنند. اگر چنین باشد بسیاری از تصمیمات، اقدامات و دیگر جنبههای زندگی افراد هیچ تاثیری بر بهروزی آنها ندارند و دیگر تصمیمات و جنبهها نیز تاثیری متغیر دارند. تاثیر آنها بسته به ویژگیهای ذاتی آنها نیست بلکه به این بستگی دارد که آنها نسبت به الگوهای خاص در زندگی چگونه موضع گرفتهاند.
اگر بهروزی بر مبنای الگوی وابسته باشد و تعیین الگوی مربوطه مشروط به ارتباط با بخشها یا جنبههای مختلف زندگی باشد (البته اگر چنین الگویی وجود داشته باشد) بهروزی مردم نمیتواند مستقل از روابط آنها با دیگر بخشها تعیین شود. برخلاف ادعای استقلال، اهمیت هر رویداد و بخش به ارتباطش با دیگر بخشها در مسیری که افراد برای زندگیشان برگزیدهاند، بستگی دارد. ارتباط و معنای دیگر بخشها توسط ارجاع به آن الگو تعیین میشود.
در تائید دیدگاه الگوی متغیر چه دلایلی وجود دارد؟ برای توضیح معقول بودن این دیدگاه من از چند مثال استفاده میکنم. یکی از آنها عبارت است از:
من به منظور مشارکت موثر در یک مناظره عمومی، راجع به دیگر شرکت کنندهها مطالعه میکنم و میزان مناسبی زمان را برای تفکر به سوالات زیرمجموعه بحث صرف میکنم. اطمینان حاصل میکنم که زمانی که به محل مناظره میرسم به اندازه کافی آرام بوده و مشکلی نداشته باشم و با معرفی خود به دیگر سخنرانان میکوشم فضای مناسب و آرامی را پیش از شروع بحث ایجاد کنم. پس از آن به ایفای نقش خود در مناظره میپردازم.
هر گونه اقدامی در این الگو، معنایش را از نقش خود در آماده سازی من برای مناظره میگیرد و ارزش آن به موفقیت من و سهمی که در عملکرد من در مناظره دارد و از وابستگی به دیگر رویدادهای مقدماتی که ممکن است زائد یا موثر بوده و در نتیجه ارزشمند یا بیارزش بوده باشند، میگیرد. به عنوان نمونه اگر لحظات نگرانی و تشویش مرا هشیارتر کنند، میتوانند بسیار باارزشتر از لحظات همراه با لذت باشند زیرا لحظات لذت بخش باعث ایجاد اعتماد به نفس بیش از حد و غیر مفید میشوند.
الگوی نشان داده شده در این مثال الگویی ابزاری است که از الگوهای غیر ابزاری رواج کمتری ندارد. اعمال ارزشمند در طول زمان گسترش مییابند (هرچند لازم نیست تداوم یا جذابیت داشته باشند). در واقع ممکن است در حالی که در انجام یک عمل درگیریم قادر به انجام کارهای دیگر هم باشیم. به حضور در یک فیلم، بالا رفتن از یک کوه و یا هر فعالیت دیگر فرهنگی که برخی افراد به آن اهمیت میدهند، فکر کنید. همه آنها در طول زمان گسترش مییابند و در همه آنها ارزش رویدادها و بخشهای زندگی به طور کلی به روابط مناسب میان لحظات متفاوت در زمان بستگی دارد. علاوه بر این در همه آنها ارزش لحظهها در زمان تنها به کیفیات ذاتی آنها مربوط نمیشود بلکه در رابطه با دیگر بخشها و رویدادها نیز هست. در بستر و زمینه الگوی فعالیتهای ارزشمند، ترس و ناامیدی میتوانند بسیار باارزشتر از لذت باشند. ممکن است آنها واکنش مناسبی در مقابل حادثهای در بازی، در یک رمان، در یک رابطه دوستی و... باشند.
این الگو تا به حال نشان داده است که ارزشها از حیث دامنه و قلمرو و همچنین تداوم زمانی محدوداند اما به عناصر گستردهتر و الگوهای گسترده تری که معنای زندگی ما را از نگاه خودمان تعیین میکنند، تمایل دارند. یک نفر ممکن است یک عاشق سرسخت، توسعه دهنده نرم افزار و یا علاقمند به موسیقی جاز باشد که به خرید و فروش سهام میپردازد و تعطیلاتش را صرف گشت و گذار میکند. دیگری ممکن است والدینی نگران، یک مددکار اجتماعی، یک دوست متعهد و وفادار و غیره باشد. چنین توصیفات کوتاهی بخشی از درجههایی است که مردم با اسطوره سازی درباره خودشان و یا دیگران به کار میبرند اما اینها وقتی درستاند که معنای زندگی مردم و پارامترهایی که توسط آن بهروزی آنها مورد قصاوت قرار میگیرد را تعیین کنند.
بحث من این بود که ابعاد بهروزی الگوی وابسته شامل موفقیت در پیگیری همه جانبه روابط و اهداف ارزشمند میشود. روابط زیادی وجود دارند که به شرط پیگیری مناسب میتوانند ارزشمند باشند و همچنین اهداف و طرحهای ارزشمند زیادی نیز برای پیگیری وجود دارند. گاهی اوقات شرایط زندگی این مسئله را به ما تحمیل میکند که ما یا دیگران نباید امری را دنبال کنیم اما به طور کلی حوزه وسیعی از انتخاب وجود دارد. این انتخابی است میان روابط و اهدافی که ارزشمندند و در نتیجه برای دنبال شدن از سوی ما مناسباند، اما لازم است که آنها را پیگیری نکنیم. پیگیری آن امور خطوط بهروزی مردم را مشخص میکنند. آنها استانداردهایی که بهروزی افراد را تعیین میکنند، ایجاد مینمایند. مردم از یک زندگی خوب تا جایی لذت میبرند که در پیگیری همه جانبه اهداف و روابطی که خود اتخاذ کردهاند، موفق باشند. این نکته که آنها نسبت به بعضی از دیگر انواع اعمال علی رغم تاثیرشان در بهروزی آنها، بیتفاوتاند و یا در آنها بد عمل میکنند و از انجام آنها امتناع میکنند_ حتی در چیزی که میتوانستند موفق باشند، موفقیتگاه بهگاه نیز ندارند_ باعث میشود که پارهای از اهداف و اعمال به بهروزی آنها افزوده نشود.
دیدگاه الگوی متغیر با دو مشکل بزرگ روبه رو است. اول، این دیدگاه باید این نکته را روشن کند که کدام یک از خواستهها، حرفهها و روابط به اندازه کافی برای دستیابی به بهروزی با اهمیتاند. دوم، بهروزی به طور کلی از جمله صفات یک زندگی فضیلت مدار فرض شده است اما مطابق دیدگاه الگوی متغیر همه چیزهایی که در زندگی افراد روی میدهند، بهروزی آنها را تحت تاثیر قرار نمیدهند. بر این اساس چگونه میتوان بهروزی را به عنوان صفت زندگی که به طور کلی دارای فضیلت است، توجیه کرد؟
برای حل مشکل اول، ما باید ابتدا به حل مشکل دوم بپردازیم. به طور کلی ابعادی از زندگی که بتوانند با توجه به منافع و سلایق افراد، به زندگی احساس پرمعنا بودن بدهند با بهروزی مرتبطاند.
احساس پرمعنا بودن زندگی برای ما بیشتر از طریق واژه متضاد آن یعنی بیمعنا و پوچ بودن زندگی شناخته میشود. بسیاری از مردم راجع به معنای زندگی خود فکر نمیکنند و هیچ دیدگاهی راجع به این موضوع ندارند. همین برای گفتن این نکته کافی است که آنها زندگی خود را معنادار یافتهاند. گفتن این نکته نیازی به چیزی بیش از عدم وجود احساس پوچی و بیمعنایی در زندگی یک فرد ندارد. در واقع میتوان درباره دو نگرش سخن به میان آورد که برای روشن شدن موضوع من تنها توضیحات مختصری را ذکر میکنم تا درکی مناسب از آنها ایجاد شود:
نخست اینکه، چیزی که توسط بیمعنا و پوچ دانستن زندگی آشکار میشود عبارت است از نوعی بیگانگی و به ویژه احساس افسردگی و ناتوانی. افرادی که معنا و مفهومی در زندگیشان یافتهاند، تا حد ممکن برای زندگیشان سرمایه گذاری کردهاند. آنها خودشان را توسط روابط و طرحهای مختلفی که با انرژی و تعهد انجام میدهند، ارایه مینمایند. این نگرشها به همان اندازه به دیگر ابعاد زندگی نیز سرایت میکنند. افرادی که زندگی خود را پوچ و بیمعنا میدانند صرفا به حرکت خود بدون هیچ روحیهای ادامه میدهند و اعمالشان را با تمام وجود و از صمیم قلب انجام نمیدهند.
دوم اینکه، هر دو دسته افرادی که زندگی خود را با معنا یا بیمعنا و پوچ میانگارند به حضور یا عدم حضور برخی روابط و اهداف خاص و مشخص توجه نشان میدهند. آنها زندگی خود را به خاطر خودشان یا چیزی شبیه به آن بامعنا مییابند.
سوم، معنا داشتن زندگی تا حدی به این موضوع بستگی دارد که آنها معنایی را در آن بیابند. شاید این شرط بامعنا بودن زندگی باشد. با این حال صرف اینکه مردم زندگی خود را با معنا بدانند برای بامعنا بودن زندگی آنها کافی نیست. جنبههای خاصی از زندگی میتوانند به زندگی ما معنی بدهند و بعضی از جنبهها نیز از انجام این کار ناتواناند. به عنوان نمونه فردی که چمنهای زده شده را میشمارد ممکن است بر این عقیده باشد که این عمل به زندگی او معنا میدهد در حالی که از نظر فلسفی چنین نیست.
چهارم و آخرین نکته این است که همه جنبههای زندگی ما نمیتوانند در معنادهی به زندگیمان نقشی داشته باشند: جنبهها و ابعادی که در معنادهی به زندگی ما مهماند نیز تنها در صورتی میتوانند چنین تاثیری بگذارند که ما آنها را انجام
ابعادی از زندگی ما که در بهروزیمان نقش دارند - یعنی موفقیت ما در آنها بهروزیمان را افزایش میدهد و شکست در آنها بهروزیمان را تقلیل میدهد- آنهایی هستند که میتوانند در ما این حس را ایجاد کنند که زندگیمان بیمعنا نیست (صرف نظر از اینکه چنین کنند یا نه) و همه اعمال و تجربیاتی که به آنها مربوطاند نیز در بهروزی ما نقش دارند.
دهیم. آنهم نه صرفا با فکر به آنها بلکه با سرمایه گذاری و کوشش در آنها و قراردادن آنها در مرکز زندگیمان. به گونهای که گاهی بگوییم زندگی ما راجع به آنها است.
با استفاده از این نکات میتوان دو مسئله پیش گفته را حل کرد. اول اینکه ابعادی از زندگی ما که در بهروزیمان نقش دارند - یعنی موفقیت ما در آنها بهروزیمان را افزایش میدهد و شکست در آنها بهروزیمان را تقلیل میدهد- آنهایی هستند که میتوانند در ما این حس را ایجاد کنند که زندگیمان بیمعنا نیست (صرف نظر از اینکه چنین کنند یا نه) و همه اعمال و تجربیاتی که به آنها مربوطاند نیز در بهروزی ما نقش دارند. این واقعیت که جنبههایی از زندگی میتوانند زندگیمان را بیمعنا یا با معنا سازند بر اساس تاثیر این جنبهها بر زندگی ما و موفقیتشان به طور کلی توجیه میشوند. این ادعا متضمن این فرض نیست که «زندگی که بیمعنا نباشد» دارای نوعی اولویت بر «بهروزی» است. این مفاهیم به یکدیگر وابستهاند و ما آنها را با توجه به نوع رابطه متقابلشان درک کرده و توضیح میدهیم.
بخش دوم: نقش هنجاری بهروزی
۴. دعوی اول شخص
یک دیدگاه این است که مردم همیشه به طور اجتناب ناپذیری در راستای پیگیری بهروزی خود میکوشند و نه هیچ چیز دیگر. برخی این دیدگاه را یک تصمیم تجربی قدرتمند میدانند و دیگران یک حقیقت ضروری. پیشینی دانستن بهروزی نشان میدهد که این دیدگاه نه تنها نادرست است بلکه لزوما نادرست است. بهروزی ما توسط موفقیت و شکست در روابط و اعمال ارزشمند ایجاد میشود و باید آن اعمال و روابط را به دلایل دیگری به جز ارتقای بهروزیمان دنبال کنیم زیرا این دلیل میتواند توسط بسیاری دیگر از روابط و اعمال مطرح شود و این عقیده باورناپذیر است که ما هرگز هیچ دلیلی برای تمایز میان مسیری که خود دنبال میکنیم و همه جایگزینهای ارزشمند نداریم. همچنین این نیز غیرقابل پذیرش است که ما هرگز هیچ دلیل خاصی که از جذابیتهای نسبی انتخابهای متفاوت حمایت کند، نداریم. از این رو این اندیشه که یک رابطه دوستی یا پیگیری یک خواسته در صورت موفقیت بهروزیمان را افزایش میدهد، ممکن است امری ذهنی باشد و این امر عمدتا تنها تاثیری تقریبی بر ما دارد و ما با دلایلی دیگر به سمت اتخاذ جهت حرکت و اقداممان در آن مسیر میرویم. آن هم با علم به اینکه در صورت موفقیت زندگی ما ارتقا خواهد یافت. علاوه بر این بسیاری از روابط و اعمال ذاتا ارزشمنداند و ممکن است بنا به دلایل مناسبی مثل دوستی، عشق به موسیقی و غیره انجام شوند و ورای دستیابی شخص عامل به بهروزی، قرار میگیرند.
ممکن است به نظر برسد که بهروزی تنها هنگامی به دست میآید که خود هدف نباشد و در واقع نتیجه اجتناب ناپذیر همه اعمال و فعالیتهای موفقیت آمیز است. اما هیچ ارتباط ضروری میان میان عمل موفقیت آمیز و نقش آن در بهروزی وجود ندارد. این دو در بعضی موارد جدا از یکدیگرند. اول، مواردی هستند که ما آنها را به طور ارادی اما به دلایل نامشخص انجام میدهیم. این موضوع ممکن است در مواردی که عملی غیرعقلانی است به چشم بیاید. به عنوان نمونه در بعضی مواقع این امر نشان دهنده ضعف اراده است. این امر همچنین ممکن است زمانی که ما به اشتباه فکر میکنیم که دلایل کافی برای عملی داریم، رخ دهد. بسیاری از اعمال غیراخلاقی از این دستهاند: کسانی که چنین اعمالی را مرتکب میشوند معتقدند دلایل کافی برای اعمالشان دارند اما اشتباه میکنند.
از آنجا که بهروزی تنها از طریق پیگیری اهداف ارزشمند به دست میآید چنین مواردی نمیتوانند بهروزی را برای کسی به ارمغان آورند. دوم و جالبتر اینکه، موارد متعددی وجود دارد که ما برای عملمان دلایل کافی داریم و حتی در انجام آن نیز موفق میشویم اما با این همه آن عمل بهروزی ما را افزایش نمیدهد. این امر زمانی رخ میدهد که عمل یا تجربهای نه تنها در راستای بهروزی ما نیست بلکه به طور چشمگیری بر علیه بهروزی ما عمل میکند. من راجع به مورد بالا بحث کردهام. اعمال و تجارب متعددی از این نوعاند. نه اعمالی که دارای فساد و بیاخلاقی قابل توجهیاند و نه دیگر عوامل الگوی مستقل نمیتوانند بر بهروزی ما اثری داشته باشند و از این رو با هیچ یک از روابط و خواستههای مهم ما ارتباطی ندارند. شاید تعداد این موارد کمتر باشد اما در راههای مختلف و بسیارمهم انتخابهایی هستند که ما برایشان دلایل کافی داریم اما بهروزی ما را کاهش داده یا با خطر مواجه میسازند. نمونهای که اغلب برای این نوع ذکر میشود انتخابهایی هستند که بهروزی ما را به دلایل اخلاقی قربانی میکنند.
بهروزی نه نتیجه برنامه ریزی شده و نه نتیجه برنامه ریزی نشده اعمال ارادی ما است. اما آیا بهروزی برای فردی که راجع به زندگیاش بحث کردیم صرفا ملاحظات هنجاری است؟ آیا تا به حال دلیل مستقیمی برای اینکه عملی در بهروزی عامل آن دخالت دارد، ارایه شده است؟ خیلی ساده به نظر میرسد که جواب مثبت یا منفی بدهیم. پاسخ مثبت توسط این واقعیت که ما میخواهیم زندگی خوبی داشته باشیم و توسط این خواسته در زندگی به پیش میرویم، پشتیبانی میشود. پاسخ منفی نیز گزاره «عمل تنها هنگامی میتواند در بهروزی ما نقش داشته باشد که دلایل کافی برای آن وجود داشته باشد» را مطرح میکند. از این رو بهروزی احتمالی یک نیروی هنجاری مستقل از نیروی دلایلی که در پشت آن قرار دارد، نیست.
این پاسخهای مثبت و منفی با یکدیگر سازگارند. قوانین برای استفاده درست از «دلیل عمل» انعطاف پذیراند و در موارد زیادی استفاده میشوند. این قوانین مستلزم این نیستند که اگر الف دلیل انجام عملی است، دعوی آن قویتر از دعوی باشد که توسط دلایل دیگری تشکیل شده است و همچنین بر اساس این قوانین، یک دلیل تنها در صورتی میتواند باعث بهروزی فرد شود که از نظر منطقی با دلایل دیگر نیز در ارتباط باشد. به هر حال این موقعیت توافق آمیز احتمالا در مقابل دو ملاحظه درونی مقاومت میکند. اول، بدون در نظر گرفتن و فرض اینکه افزایش بهروزی یک فرد خود دلیلی برای اعمال آن شخص است، ما نمیتوانیم شیوهای را که مردم طی آن به صورت عقلانی و اجتناب ناپذیری از اعمال خود حمایت میکنند، توضیح دهیم. دوم، بدون فرض بالا هیچ کس نمیتواند خصوصیات موقعیتهای متضادی را که مردم در آن به خاطر یک دلیل اخلاقی بهروزیشان را فدا میکنند، توضیح دهد. من بر این باورم که هر دو استدلال مردوداند.
استدلال دوم دارای پیش فرض است و این مسئله را که مردم هنگامی علایق و به زیستی خود را به یک دلیل اخلاقی یا به دلایل دیگر قربانی میکنند که دلیل دیگر و موجه تری از بهروزی خودشان بیابند، پیش فرض میگیرد. در صورتی که واقعیات این پیش فرض را تائید نمیکنند. غالبا آنچه به عنوان قربانی یا عمل خودانکار در نظر گرفته میشود باید با تسلیم موارد ارزشمندی که میتواند در راستای اهداف خود فرد به کار رود، انجام شود. مثل دادن بخش بزرگی از درآمد فرد به خیریه یا بخشیدن خانهای به منظور ایجاد پناهگاه برای پدر و مادرها و انتقال آنها به آنجا. کاهش موارد ارزشمندی که در دسترس شخص است به هیچ وجه مستلزم تحت تاثیر قرار دادن بهروزی وی نیست. کسانی که این را انکار میکنند باید به این موضوع بیندیشند که این گزاره که شخص ثروتمند دارای زندگی بهتری است گزارهای تردید آمیز است.
جالبتر اینکه مواردی وجود دارند که در آنها یک فرد روابط و خواستههای خود (مثل شغلش) را به خاطر یک دلیل رها و متوقف کرده و یا به خطر میاندازد. در اینجا هم ممکن است فداکاری بدون به خطر انداختن بهروزی یک فرد صورت گرفته باشد. مثلا هنگامی که کسی به این موضوع پی میبرد که در کشورش کمبود معلم و افزایش نرخ بیسوادی و افزایش میزان ارتکاب به جرم وجود دارد، تصمیم میگیرد شغلش را در بخش اقتصادی و مالی رها نموده و معلم مدرسه ابتدایی شود. چرا باید چنین امری از بهروزی فردی بکاهد؟ برخی افرادی که زندگی در بخش خدمات مالی را رها میکند، در مییابند که «مسابقهای بیوقفه آنها را مجبور به مصرف آشکار و بیشتر بدون هیچ گونه تغذیه روحی میکند و در حالی که کاری انجام نمیدهند ثروتمند و ثروتمندتر میشوند». حال آنکه زندگی یک معلم و کسانی که به دلایل بالا به چنین شغلی روی میآورند دارای آرامش بیشتر و ارزشهای اجتماعی بیشتر است. در اینجا هیچ فداکاری وجود ندارد و مطمئنا زندگی آنها بهبود یافته است. این زندگی نه کاهش یافته و نه قربانی شده است.
بهروزی زمانی با خطر مواجه میشود که مردم در جایگزین کردن آنچه رها کردهاند با محتوای جدید توفیق نمییابند. مثلا هنگامی که با رها کردن شغل یا دوستان به عنوان داوطلب در کشوری خارجی کار میکنید اگر پس از پایان بحران و بازگشت به وطن، در یافتن شغل مناسب و راضی کننده، بازیافتن دوستان قدیمی یا پیدا کردن دوستان جدید و.... شکست بخورید، بهروزی شما با خطر مواجه شده است.
فداکاری امری مستقل از آن شکست (یعنی کاهش کیفیت زندگی) است. فداکاری عبارت است از ترک و رها کردن بخشی از آن عناصر مهمی که زندگی افراد حول آن شکل گرفته، صرف نظر از اینکه آنها باید چه کنند یا میخواهند چه کنند. از دست دادن بهروزی امری پسینی است و عبارت است از شکست در یافتن جایگزینی که به همان اندازه ارضاکننده و توام با پاداش باشد. بسیاری چنین شکستی را هنگام تغییر در موقعیت خود توسط یک انتخاب یا ضرورت که در آن چیزی هم برای فداکردن وجود نداشته است، تجربه کردهاند. اما این ناشی از شانس بد، انتخاب اشتباه، رکود اقتصادی و یا عوامل دیگر بوده است.
آیا این دیدگاهی نیست که من به طور ساده بیان کردم؟ آیا این نادیده گرفتن این امر نیست که ما مایل به پشتیبانی و حمایت از خود و اعمالمان هستیم و این یکی از نگرانیهای مخصوص ما است؟ این همه ما را به نخستین انتقادی بر میگرداند که در بالا به آن اشاره کردم یعنی توضیح تعصب و جانبداری اجتناب ناپذیر ما نسبت به خودمان و اینکه باید تصدیق کنیم بهروزی دارای نیرویی هنجاری برای ما است. در اینجا این سوال مطرح میشود که اگر همه ما به ناچار بپذیریم که بهروزی دارای نیروی هنجاری مستقلی برای ما است، آیا این نیرو میتواند در زمانی که ما در اشتباه هستیم نیز وجود داشته باشد اما فاقد قدرت باشد؟ من نیروی این اندیشه را انکار نمیکنم بلکه صرفا منکر پیشینی بودن آن هستم.
تعصب ما نسبت به خودمان دارای چند جنبه است که من در اینجا به چهار مورد آن اشاره میکنم. اول، بیشتر انسانها مثل بیشتر حیوانات از گونههای دیگر (حتی به صورت غریزی) دارای طیف وسیعی از ترجیحات هستند که از طریق آنها در مقابل موقعیتهای خطرناک واکنش نشان میدهند در حقیقت این ترجیحات ما را از خطر دور نگاه میدارند و برای طولانی کردن طول زندگی ما تقریبا در هر شرایطی به کار میروند. این غریزه بقا و یا تمایل به داشتن طول عمر بیشتر هیچ ارتباطی به بهروزی ما ندارد. داشتن زندگی خوب تمایلی عمومی که بیشتر ما دارای آن باشیم، نیست. به طور کلی کیفیت زندگی افراد امری مستقل از طول زندگی آنها است. جملات این چنینی را همواره در مکالماتمان شنیدهایم: «چه حیف که او در جوانی در گذشت اما حداقل زندگی خوبی داشت» و «او زندگی طولانی اما بدی داشت» و چنین جملاتی غالبا درستاند. درست است که گاهی قبل از اینکه مردم در زندگی به خواستههای اصلی خود برسند، مرگشان فرا میرسد و این امر میتواند بر کیفیت زندگی آنها تاثیر بگذارد اما این عدم دستیابی صرفا به طور تصادفی به مرگ ارتباط مییابد و تنها انواع خاصی از خواستههایی که با به دست آوردن موفقیتهای خاصی پایان یافته و به اوج میرسند، را تحت تاثیر قرار میدهد. بسیاری از امور مثل دوستی، شغلهایی چون معلمی، علایقی چون علاقه به اپرا و.... معمولا چنین پایانهایی ندارند. هرچند ممکن است اینها نیز دارای پایانهای فرعی مانند کوشش برای دیدن یک دوست در زمانی دشوار باشند اما عموما طول عمر یک چیز است و بهروزی چیزی دیگر.
جنبه دوم این رابطه خاص، این واقعیت است که اعمال و تجربیات ما منحصر به فرداند. از این رو ممکن است من دلایلی را مبنی بر اینکه چرا باید برخی تجارب ارزشمند و یا لذت بخش را داشته باشم، نیابم. نوع روابط من با آنها متفاوت است. این موضوع راجع به اعمال من نیز صدق میکند. ممکن است، دلیل من برای انجام کاری که برایم جالب است با دلیل شما برای انجام همان کار مشابه باشد اما حقیقتا عمل من خاص است زیرا صرفا راجع به من است. اهمیت این موضوع کوچک این است که موفقیت کامل در کاری که من در آن درگیرم و یا تجربهای که داشتهام، قسمتی از آن چیزی است که صرفا متعلق به من است. اگرچه ممکن است من امیدم را از دست دهم، ذهنیتم تغییر یابد و انجام عمل را در میانه راه متوقف کنم اما تا زمانی که به آن مشغولم میخواهم در آن موفق شوم. آن هم نه به عنوان تمایلی که به کار اضافه شده است بلکه به عنوان عاملی که عمل مرا میسازد. این امر در مورد تجربیات خوشایند ما نیز صادق است. بخشی از داشتن آن تجربیات به پایان مناسب آنها مربوط میشود (که ممکن است بسته به نوع تجارب، آنها را به خاطر دستیابی به موفقیت و یا دنبال کردن مسیری مناسب بخواهیم).
این اشتباه است که فکر کنیم این شکل تعصب و جانبداری نسبت به خود یعنی تفاوت بین دلسوزی من برای اعمال و تجربیات خودم و دلسوزی و نگرانی برای اعمال دیگران، ضرورتا شامل اهمیت بیشتر دادن به اعمال و تجربیات خود، تفکر راجع به آنها یا رفتار بر اساس آن تفکر میشود. یک نفر دلایل بیشتری دارد که اعمال و تجربیاتش را موفقتر از اعمال و تجارب دیگران بداند. من در آینده حتما به چنین رجحانهای آشنایی بازخواهم گشت. در اینجا میخواهم به این نکته اشاره کنم که آنها با این عدم تقارن ضروری میان اهمیت دادن به اعمال و تجارب خودمان و اهمیت دادن به اعمال دیگران شناخته نمیشوند. این عدم تقارن _ که جزء و بخشی از یک کارگزار و داشتن تجربه است_ در مسیر فهم اینکه اعمال و تجربیات یک شخص نسبت به اعمال و تجارب دیگری ارزش بیشتری ندارد، قرار نمیگیرد. بلکه این مورد در جایی مطرح میشود که یک فرد دلایل زیادی مبنی بر این داشته باشد که عمل و تجارب دیگران نسبت به او موفقتر بوده و رضایت و پاداش بیشتری را به همراه داشته است. من ممکن است در میانه تلاش برای به دست آوردن یک صندلی خالی متوجه شوم که فرد دیگری میکوشد آن صندلی را به دست آورد، حال اگر تشخیص دهم او در ادعایش نسبت به صندلی از من شایستهتر است (مثلا شخص مسنی است) انجام آن عمل را متوقف میسازم. عشاق نیز میدانند که باید تا آنجا که میتوانند تجارب خوشایندی را برای شریک خود به وجود آورند حتی اگر این موضوع مستلزم محدود کردن لذت خود آنها باشد و غیره و غیره.
این نکات به اعمال و تجارب فعلی ما مربوط میشود در حالی که همین موضوع در مورد اعمال و تجارب گذشته و آینده ما نیز _ اگرچه با وضوح کمترکه من در اینجا قادر به روشن کردن آن نیستم_ صدق میکند. وجود یک انسان ضرورتا شامل نگرشهای متفاوتی راجع به اعمال و تجارب گذشته خویش یا نیات، برنامهها و یا پیش بینیهایش در آینده_نسبت به دیگران _ است. این جزء و بخشی از آن چیزی است که یک شخص را میسازد. بازهم این عدم تقارن ضرورتا شامل عقاید یا رفتار ناشی از باور به ارزش بیشتر اعمال و تجارب شخص و یا دلایل بهتر او برای
بدون داشتن دیدگاهی منصفانه پیرامون اینکه مردم باید چه کاری را انجام دهند فهم این نکته با مشکل مواجه میشود که چه اولویتها و ترجیحات نظاممندی سبب میشوند آنها عملی را که میتوانند انجام دهند، کنار بگدارند.
توجه به آنها و یا میزان موفقیت آنها نمیشود.
توضیح مشخصات شکل سوم جانبداری از خود- دیگری برایم بسیار دشوار است. آن را درک نمیکنم و این احتمالا ناشی از این واقعیت است که مطمئن نیستم چه نمونهای را میتوان برای آن یافت. شاید بتوان این مورد را به عنوان گرایش به انجام عمل توصیف کرد آن هم اگر شخصی دلیل بیشتری برای توجه نشان دادن به تجارب، اعمال و اهداف خودش نسبت به توجه به اعمال و اهداف دیگران داشته باشد، اما چنین نکند. این جمله آخر یعنی «اما چنین نکند» شناخت مجموعه این موارد را با مشکل مواجه میسازد. برخی از مردم بر این باورند که هرگاه من چیزی دارم که دیگری مشتاقانهتر از من آن را میخواهد، بهتر است که او آن چیز را داشته باشد. برخی نیز معتقدند اگر من دارای چیزی هستم که از دست دادن آن به نسبت سودی که نصیب دیگران میکند تاثیر کمی بر من میگذارد باید آن چیز را به دیگری بدهم و مانند آن. این زمینه بسیاری از تاملات اخلاقی است. مشکل اینجا است که بدون داشتن دیدگاهی منصفانه پیرامون اینکه مردم باید چه کاری را انجام دهند فهم این نکته با مشکل مواجه میشود که چه اولویتها و ترجیحات نظاممندی سبب میشوند آنها عملی را که میتوانند انجام دهند، کنار بگدارند.
مشکل به تردید راجع به وجود چنین اولویتها و ترجیحاتی بر نمیگردد. احتمالا درست است که توجه به هر دیدگاهِ نه چندان قابل پیش بینی در مورد تعهدات ما به دیگران یافتن انواعی از موقعیتها را که در حیطه تجارب ما قرار دارند، نسبتا آسان میکند. آن هم در جایی که این توافق عمومی وجود دارد که مردم غالبا به این تعهدات توجه نکرده و بر اساس شیوهای رفتار میکنند که تنها در صورتی توجیه میشود که دلایل بیشتری برای توجه به مسائل و نگرانیهای خود نسبت به آنچه انجام میدهند داشته باشند. شک دارم که مردم با این نکته که آنها مستعد تعصبات مشابهی هستند، موافق باشند.
در واقع مشکل تردید و شک نسبت به وجود چنین ترجیحاتی نیست بلکه مشکل این است که بدون دانستن دامنه این ترجیحات مشکل بتوان ماهیت و منشا آنها را مورد شناسایی قرار داد. آنها ممکن است همراه با شیوههای رایجی که در مقابل همنوایی با برخی تعهدات اخلاقی میایستاد و هنگام تصدیق اعتبار آنها در جامعه ایجاد شده باشند. یا ممکن است ناشی از عوامل اجتماعی باشند که ظهور تمایلات خاص روانی را تشویق میکند. تمایلات روانی که هنگام بروز تضادهای روانی به علت همنوایی با تعهدات اخلاقی تصدیق شده، ایجاد میشدند. به عبارت دیگر این تعصبات ممکن است بیشتر ناشی از صورت بندیهای اجتماعی تصادفی باشند تا جزئی ذاتی در طبیعت ما.
این نکتهای قابل بحث است. آنچه کمتر به نظر مشکل ساز میرسد این است که این ترجیحات نمیتوانند به عنوان جانبداری یک نفر از بهروزی خودش توضیح داده شوند. زمانی که ما در زندگیمان به اهدافی با ارزش کم وابسته شویم، این ترجیحات خسّت ذاتی خود را نشان میدهند. به این معنی که زمانی که ما باید به خاطر دیگران کاری را انجام دهیم، تمایلی به دادن و بخشیدن ندارند. به طور کلی این گونه به نظرم میرسد که تعصب داشتن به دلیل وابستگی وسواس گونه به اهداف، انتخابها و یا چشم اندازها افزایش مییابد و در بعضی موارد تسلیم چنین مواردی شدن میتواند بهروزی ما را تحت تاثیر قرار دهد. البته این موضوع غالبا چندان واضح و روشن نیست و در بعضی موارد همان وابستگیها از پیشرفت و افزایش منافع ما جلوگیری میکند. هیچ مدرکی مبنی بر تائید گرایش عمومی به اینکه بهروزی دارای نیروی هنجاری مستقلی است وجود ندارد.
این موضوع که برخی از موارد جانبداری از خود بسیار متفاوتاند، احتمالا دسته چهارم را تشکیل میدهد. فرض کنید در دنیای امروز داشتن تحصیلات ابتدایی برای یک نفر بسیار ارزشمندتر از تحصیلات دانشگاهی است و من بین خرج کردن پول خود برای تحصیلات دانشگاهی خود یا فرزندم و یا استفاده از آن پول برای اینکه یک غریبه بتواند تحصیلات ابتدایی داشته باشد، دارای حق انتخاب هستم. مسلما همه قویا مایل به تخصیص آن پول به تحصیلات خود یا فرزندشان هستند و نه یک غریبه. قطعا این امر نشان دهنده جانبداری از خود است. حتی اگر از نظر اخلاقی یا عقلی نیز گفته شود که یک فرد باید پول خود را در راه تحصیلات دانشگاهی خود یا فرزندش هزینه کند، این باز نوعی جانبداری است. در چنین مواردی منابع جانبداری وابستگی وسواس گونه به داراییهای فرد و یا روزمره شدن این موارد برای وی نیستند اما باز نمیتوانند توسط توجه به بهروزی افراد توضیح داده شوند.
در عوض آنها اهمیت توانایی فرد برای پیشرفت و دستیابی موفقیت آمیز به اهدافش را توضیح میدهند. آنها ممکن است بهروزی فرد را افزایش دهند و یا به دلایل اخلاقی بهروزی وی را قربانی کنند. به طور کلی بهروزی فرد موضوعی هنجاری برای کسی که صاحب آن زندگی است، نیست. این موضوع با توجه و اهمیتی که افراد به بهروزی خود میدهند، سازگار است. آنچه آنها به آن اهمیت میدهند همان بهروزی آنها است که شامل موفقیتشان در روابط و خواستههایی میشود که در حال حاضر برایشان ارزشمند است و یا در آینده برایشان ارزشمند میشود. ممکن است مردم در زندگی خود به جنبههای گوناگونی مثل کار، جامعه، خانواده، موفقیت در داشتن یک زندگی اخلاقی و غیره بها دهند و در میان همه این چیزها ممکن است به بهروزی خود نیز اهمیت دهند. به گونهای که احتمال دارد حتی زمانی که چنین میکنند، این امر مهمترین جنبه زندگیشان تصور نشود. این موضوع میتواند نوعی تسلی برای ناکامی و شکست در دسترسی به آن چیزی باشد که آنان بیش از همه میخواستند و به آن اهمیت میدادند. مثلا ممکن است کسی بگوید من آرزو داشتم دانشمندی فوق العاده بودم اما حداقل زندگی خوبی دارم.
چه بخواهیم و چه نخواهیم، اهمیتی که مردم به بهروزیشان میدهند تا حدودی به این بستگی دارد که آیا فرهنگ آنها چنین مفهومی را برایشان فراهم آورده است و آیا بر این نکته تمرکز کردهاند. بسیاری از مردم چنین نمیکنند. احتمالا آنها به فضیلت خود و یا به دستاوردهایی که همواره از صمیم قلب آنها را میخواستهاند، بیش از بهروزیشان توجه میکنند. حتی اگر بهروزی آن چیزی نباشد که آنها به طور خاص به آن اهمیت میدهند، ممکن است به اینکه داشتن یک زندگی خوب، خوب است اذعان داشته باشند.
آن چنان که گفته شد، بهروزی در میان دیدگاههای مختلفی که برای قضاوت راجع به زندگی به کار میروند، دارای جایگاه ویژهای است. این عامل نشان میدهد که بهروزی مردم همه چیز زندگی آنها را دربر نمیگیرد لزومی ندارد که با عواملی که برای مردم اهمیت بیشتری دارند، منطبق باشد. اما آنچه افراد انجام میدهند شامل همه چیزهایی میشود که برایشان مهم است. همین امر بهروزی را تبدیل به جامعترین دیدگاه برای قضاوت راجع به یک زندگی میکند. بنابراین این دیدگاهی است که در حالت طبیعی از آن غافل شدهایم. زمانی که به دلایلی چون اهمیت اخلاقی یک موضوع، موفقیتی خاص در یک زمینه و یا توجه زیاد یک شخص به یک جنبه از زندگیاش، هیچ دلیل دیگری برای نگاه به آن زندگی از منظری دیگر نداریم، بهروزی راهی است که توسط آن راجع به اینکه یک زندگی چقدر خوب بوده، قضاوت میکنیم.
نتیجه بخش قبلی قسمتی از پیشنهاد رادیکال را که معتقد بود اگر ما به مردم اهمیت میدهیم یا اگر باید چنین کنیم، آنچه که در این راستا انجام میدهیم یا باید انجام دهیم همان توجه به بهروزی آنها است، رد میکند. بر اساس بحث من این روشی الزامی برای توجه و اهمیت مردم نسبت به خودشان نیست. اما اگر چنین است و اهمیت دادن مردم به خود الزاما به معنای اهمیت دادن به بهروزیشان نیست، چرا باید نگرانی خود در مورد دیگران را به نگرانی برای بهروزی آنها تعبیر کنیم؟ همچنین اگر ما دلایل مستقلی برای ارتقاء بهروزی خودمان نداریم پس چرا باید دلیلی برای اهمیت دادن به بهروزی دیگران داشته باشیم؟
تقارنی که پیشنهاد رادیکال میان اهمیت دادن به خود و دیگری قائل بود، نوعی نقطه قوت بود. این امر دو کارکرد داشت نخست اینکه به هدف اهمیت دادن به بهروزی دیگران اشاره میکرد. اگر بهروزی چیزی است که مردم در مورد خودشان بدان اهمیت میدهند پس آنچه در مورد دیگران نیز برایشان مهم است و یا باید مهم باشد، بهروزی آنها است. که البته این فرض که مردم همواره در مورد دغدغه و نگرانیشان نسبت به خود اشتباه میکنند، این مورد را رد میکند. دوم اینکه به این ترتیب به این سوال پاسخ میدادند که چرا باید به بهروزی غریبهها توجه کنیم. بر اساس این نظر از آنجا که بهروزی من از بهروزی دیگران ارزشمندتر نیست، اگر به بهروزی خود اهمیت میدهم و آن را ارزشمند میدانم باید به همین ترتیب به بهروزی دیگران نیز اهمیت دهم.
هنگامی که به صورت تقریبی پیشنهاد رادیکال را رد میکنیم، دو سوال راجع به نگرش مردم نسبت به خودشان پیش میآید: آیا اهمیت دادن به بهروزی دیگران امتیازی دربر دارد؟ آیا اهمیت دادن به بهروزی آنها وظیفه ما است؟ اینها موضوعاتی بحث برانگیزاند. اگراهمیت دادن به بهروزی دیگران هیچ امتیازی نداشته باشد پس ما هنگامی چنین میکنیم که دیگران را دوست داشته و به آنان علاقه داشته باشیم اما باز هم وظیفه خاصی در قبال این موضوع نداریم. نگرانی راجع به بهروزی آنها برای ما فاقد هرگونه امتیازی است به همین ترتیب اگر من بهروزیام را به عنوان دلیلی مستقل فرض نمیکنم و یا ارزش بهروزی خود را بیش از بهروزی دیگران نمیدانم، چگونه میتوانم به این نتیجه برسم که در قبال بهروزی دیگران دارای وظیفهای هستم هنگامی که حتی در قبال بهروزی خود نیز وظیفهای ندارم.
پاسخ به پرسش اول یعنی «آیا اهمیت دادن به بهروزی دیگران امتیازی دربردارد؟» ساده است. پاسخ مثبت به این معنا نیست که اهمیت دادن به دیگر جنبههای زندگی مردم امتیاز ندارد (همچنین پاسخ مثبت به سوال دوم نیز به این معنا نیست که ما وظایف دیگری نسبت به غریبهها نداریم). مطمئنا داشتن یک زندگی خوب، امری خوب است و همین نکته نشان میدهد اهمیت دادن به بهروزی دیگران امتیاز هم دارد. ما میتوانیم نگرانیمان برای دیگران را به صورتهای مختلف بیان کنیم و نگرانی راجع به بهروزی آنها صرفا یکی از این راهها است.
اما آیا ما یک وظیفه عمومی در قبال اهمیت دادن به بهروزی مردم داریم؟ با توجه به آنچه گفته شد هیچ دلیل «خاصی» برای نگرانی در مورد بهروزی خود نداریم. این مسئلهای پیچیده است. همه آنچه میتوانم در اینجا انجام دهم بیان رئوس دیدگاهی است که به بهروزی نقشی مرکزی_ و البته غیرمستقیم_در وظایف اخلاقی عمومی ما نسبت به غریبهها میدهد. این طرح هردو معنای وظیفه را کنار میگذارد. از آنجا که مجال توضخ تفصیلی نیست، بیشتر به استدلالهای آنها اشاره شده است.
دکترینهای اخلاقی که ترویج بهروزی مردم (و حتی دیگر موجودات) را وظیفه اخلاقی مرکزی میدانند، اغلب بهروزی را مستقیما ناشی از ارزش زندگی مردم و (دیگر موجودات) تلقی میکنند. ارزش آن زندگیها دلیلی برای افزایش بهروزی افراد است. اما در اینجا بین ارزش زندگی و وظیفه افزایش و ارتقاء بهروزی دیگران، شکافی وجود دارد. شکافی که بعضی میکوشند به وسیله استنباط این حقیقت ضروری فرض شده که مردم بهروزی خود را از میان این واقعیت دنبال میکنند که زندگی یا بهروزی هیچ کس ارزشمندتر از زندگی و بهروزی دیگران نیست، پر نمایند. بر این اساس وظیفه ارتقاء بهروزی همه توجیه میشود. اگر از این استدلال بگذریم، چه استدلال دیگری را میتوان جایگزین نمود؟
این مسئلهای گمراه کننده است، نتیجهای که میخواهم به آن برسم بحثی نیست که بتوان نادیدهاش گرفت. فکر نمیکنم ما وظیفهای در قبال افزایش و ارتقاء بهروزی دیگران داشته باشیم. در عوض وظیفه داریم از توانایی آنها برای ایجاد یک زندگی خوب برای خودشان حفاظت کنیم. اما قبل از بررسی نتیجه ما باید به استدلال خود بازگردیم. این استدلال از یک دیدگاه کلی عاملیت عقلانی ناشی میشود که بر اساس آن اعمال ارادی موجودات در پرتو این دیدگاه که آنها چگونه در جهان عمل میکنند، امکان پذیر میگردند. عاملان عقلانی حتی هنگامی که به صورت ارادی عمل میکنند، همیشه مقدمات عملشان را به صورت عمدی انجام نمیدهند. اما در عین حال توانایی عاملیت عقلانی آنها به شیوههای مختلف در اعمال ارادیشان نقش دارد. برخی از اعمال ارادی آنها بخشهایی از رشته اعمالیاند که هریک از آنها کمتر یا بیشتر غیر ارادیاند، به طوری که کل آن رشته یا زنجیره به عنوان یک دلیل شناخته میشود. علاوه بر این در بیشتر مواقع هنگامی که عوامل عقلانی به صورت ارادی عمل میکنند توانایی و استعداد ارادی عمل کردنشان توسط پس زمینههایی کنترل میشود به طوری که حتی اگر آنها در انجام عملی نقشی نداشته باشند و یا نقشی کوچک و محدود داشته باشند، در صورتی که بازخوردها نشان دهنده خوب عمل نکردن آنها باشد، آن عمل را متوقف کرده و یا اصلاح میکنند.
حضور این پیش زمینهها همه اعمال ارادی را به عنوان اعمال دارای دلیل توجیه میکند و این دلایل ویژگیهای دنیایی را که اعمال ما را توجیه میکنند، نشان میدهند. چنین ویژگیهایی هنگامی که واقعا حضور داشته باشند دارای خواصی ارزشیاند. این خواص ارزشی همان خواصی هنجاریاند که اعمال را معتبر یا نامعتبر میسازند. خواص ارزشی نقشی ضروری در توضیح اعمال ارادی ما ایفا میکنند. برای چنین خواصی شکل گیری عمل به دنبال مفهوم ارزش صورت میگیرد و آنها نقشی اساسی در توانایی عاملان برای شکل دادن به نیت و عمل ارادی به عهده دارند. در این خواص چیزی وجود دارد که اعمالی را که به شیوه مناسبی به آنها مرتبط میشوند معتبر و آنهایی که چنین ارتباطی ندارند را نامعتبر میسازد. همان گونه که در بخش دوم ذکر شد، ارزشها دو نوع دلیل ایجاد میکنند: ارزش هر عملی دلیلی است برای انجام دادن آن و همچنین دلیلی است برای احترام به آن.
ما نیز مانند مردم دلایلی برای انجام یک عمل و یا محترم شمردن آن داریم. هنگامی که یک رابطه دوستی را آغاز میکنیم و یا هنگامی که برخی از دیگر انواع روابط به خصوص را با مردم داریم، در واقع به عنوان موجوداتی با سلیقه خاص خود، فهم منحصر به فرد از جهان و واکنشهای ویژه خود را درگیر انجام یک عمل نمودهایم. چنین توانایی بسیاری جنبههای روابط ما با دیگران را تحت تاثیر قرار میدهد. این امر در حالی باعث دوجانبه شدن تعامل ما با مردم میشود که رابطه ما با یک نقاشی، رمان، کوه و یا حیوان با توانایی بسیار محدودی برای فهم آنان و جهانشان همراه است. به این ترتیب هنگامی که مردم را مهربان و خوشایند مییابیم، میکوشیم محبتمان به آنها را از طریق راهنماییشان به سوی داشتن فهمی
وظیفه ما برای احترام گذاشتن به مردم به عنوان عاملان عقلانی، از ظرفیت و استعداد آنها به عنوان عاملی عقلانی محافظت کرده و این امر شرایط را برای عمل موفقیت آمیز آنها فراهم میآورد.
درست از مسائل مهم زندگی و همچنین همراهی در ماجراهای مشترک، تعطیلات و یا دیگر فعالیتهای مشترک، نشان میدهیم. بسیاری از نمودهای این نگرش محبت آمیز، روابط متقابل میان افرادی که میتواند در فعالیتها، گفتگوها و تجربیاتشان شریک شوند را به عنوان پیش فرض میگیرد.
ما هیچ وظیفهای برای تعامل با دیگران نداریم اما باید به آنها احترام بگذاریم. مردم احتمالا از جهات و جنبههای مختلفی ارزشمنداند و از این رو لایق شکل مناسبی از احتراماند. وظیفه مرکزی ما نسبت به آنها محترم شمردن آنان به عنوان عاملان عقلانی است که میتوانند با ارزشها و با هرکسی که توانایی برقرای رابطه دوجانبه داشته باشد نظیر ما و دیگران، تعامل داشته باشند. مسئلهای که باید در درجه دوم اهمیت قرار داد به قدرت دلایلی مربوط میشود که ما به خاطر آنها به افراد احترام میگذاریم. باید هرچند به صورت نه چندان کامل راجع به محتوای وظیفه احترام گذاشتن به دیگران نیز صحبت کنیم و به همین جهت دوباره به این موضوع باز میگردیم. همان گونه که ذکر شد احترام برای محافظت از ارزش تبدیل به وظیفه میشود بنابراین هنگامی که به کسی به خاطر زیباییاش و یا دلسوز و مهربان بودنش در مقام یک پدر یا مادر احترام میگذاریم، این امر ضرورت متفاوتی را ایجاد میکند. در واقع وظیفه ما برای احترام گذاشتن به مردم به عنوان عاملان عقلانی، از ظرفیت و استعداد آنها به عنوان عاملی عقلانی محافظت کرده و این امر شرایط را برای عمل موفقیت آمیز آنها فراهم میآورد.
نکته بعدی که به آن اشاره خواهم کرد بسیار مهم است. آیا من این بحث را بیش از حد گسترده نکردهام: بگذارید این نکته را تصدیق کنیم که داشتن ظرفیت و توان عمل عقلانی ارزشمند است و بنابراین وظیفه داریم آن را محترم شمریم. این در حالی است که وظیفه محترم شمردن شامل حفاظت آنچه محترم است از ضرر و زیان نیز هست. آیا این امر بدان معنا نیست که باید از توانایی عاملیت عقلانی مردم محافظت کرد اما نباید آنها را در هر شرایطی آماده انجام عمل نمود؟ چنین عقیدهای ارزش تواناییها را به درستی درک نکرده است. ظرفیتها و تواناییها تنها هنگامی ارزشمندند که عمل مترتب بر آنها نیز تحت برخی شرایط ارزشمند باشد. توانایی که هرگز نمیتواند عملی شده و استفاده گردد، فاقد هرگونه ارزشی است. از این رو ارزشمند بودن یک ظرفیت و توانایی مستلزم ارزشمند بودن عمل آن و همچنین فرصت انجام آن عمل تحت شرایط مشخص است. بنابراین محترم شمردن چنین توانایی در جهت ایجاد شرایطی مناسب که در آن توان تبدیل به عمل میشود، یک وظیفه است.
در اینجا باید به معنای دیگری از وظیفه احترام گذاشتن نیز اشاره کنیم. به طور کلی محترم شمردن چیزی ارزشمند- مثلا یک نقاشی- تنها به معنای حفظ آن از آسیب نیست بلکه به معنای محافظت آن از زوال و تباهی نیز هست. به همین دلیل برای حفاظت از نقاشی باید یک جعبه نمایشی با درجه حرارت و رطوبت تنظیم شده ساخته شود. موضوع محترم شمردن، نوعی تعامل با ارزش را ممکن میسازد: محافظت از نقاشی صرفا به معنای اطمینان یافتن از امکان بقای آن نیست بلکه به معنی فراهم آوردن امکان تحسین آن نیز هست. محترم شمردن افراد چیزی بیش از بازداشتن آنها از محدود کردن بیجهت فرصتهایشان برای اِعمال توانایی عاملیت عقلانی خود است. این امر مستلزم مطمئن شدن از این موضوع است که چنین فرصتهایی در دسترساند زیرا ارزش یک توانایی در عملی ساختن مناسب و شایسته آن است. بنابراین محافظت از آن شامل اطمینان داشتن از در دسترس بودن فرصتهای مناسب برای چنین عملی است.
شرایطی که من طرح میکنم، شرایطی است که مردم را قادر به داشتن یک زندگی خوب مینماید. این پیشنهاد با نتیجه گیری قبلی من نیز سازگار است و بهروزی را پایان توانایی عاملیت عقلانی ما نمیداند. کسی که بهروزی خود را – مثلا به دلایل اخلاقی – قربانی میکند، میتواند نمونه کاملی از استعمال موفقیت آمیز توانایی و قدرت عاملیت عقلانی باشد. به هر حال به باور من آن تواناییها ارزشمندند زیرا ما را قادر میسازند که در شرایطی که یک زندگی با معنا و توام با پاداش امکان پذیر است، از طریق تصمیمات کوچک و بزرگمان تعیین کننده مسیر زندگیمان باشیم. چنین انسانی را با کسی مقایسه کنید که در فضایی محدود مثلا فضایی با مساحت دو متردر دو متر محبوس شده است و اگرچه آب و غذا به سهولت در دسترسش است اما نمیتواند هیچ کار دیگری انجام دهد. فرض کنید که او قادر به صحبت به هیچ زبانی نیست و هیچ مهارتی جز خوردن و نوشیدن ندارد. چنین فردی هیچ استفادهای از ظرفیت و توانایی عاملیت عقلانیاش نمیکند. اگر او یک حلزون هم بود به همان شکل میتوانست آن کارها را انجام دهد. پس ظرفیت و توانایی عاملیت عقلانی تنها هنگامی ارزشمند است که در شرایطی استفاده شود که مردم را قادر میسازد چیزی را در زندگی خود ایجاد کنند. معیار چنین بحثی خود بحث برانگیز است.
من به دیدگاهی حداقلی گرایش دارم و براین باورم که به عنوان نمونه در عصر حجر هم این امکان برای مردم وجود داشت که زندگی غنی و پاداش دهندهای داشته باشند. ظرفیت عاملیت عقلانی، آنها را قادر میساخت جنبههای احساسی، تخیلی، خلّاقه، جسمی و دیگر جنبههای طبیعت خود را ابراز کنند. اما ما نباید در این مورد موضع گیری کنیم زیرا این موضع نتیجه مناظره درباره شرایطی است که مردم در آن شانسی منصفانه برای لذت از یک زندگی خوب -در صورت تلاش واقعی- دارند. آنچه میخواهم به آن اشاره کنم این است که شرایطی که در آن مردم شانسی منصفانه دارند، همان شرایطی است که عامل عقلانی در آن میتواند عملی موفقیت آمیز انجام دهد و بنابراین محافظت از چنان شرایطی قسمتی از وظیفه احترام گذاشتن به دیگران به علت ظرفیت عاملیت عقلانی آنها است. چنین گزارهای به این باورها که استفاده مناسب از توانایی عاملیت عقلانی پیگیری بهروزی خود است و یا اینکه اگر مردم از سطح قابل توجهی از بهروزی برخوردار نشوند ظرفیت عاملیت عقلانیشان شکست خورده و یا ناکامل باقی خواهد ماند، نیازی ندارد.
به نظرم این واقعا بعید است که هیچ راه دیگری برای مشخص کردن شرایطی که خواستار احترام به ظرفیت عاملیت عقلانی جهت محافظت از آن میشود، وجود ندشته باشد. به عقیده من امروزه برای بسیاری از ما شناخت شرایط یکسانی که افراد برای داشتن شانس منصفانه برخورداری از یک زندگی خوب -به شرط کوشش در این زمینه- نیازمندش هستند، طبیعی است. دو عامل زیر میتوانند در راستای شناخت برخی ملزومات وظیفه محترم شمردن کمک کننده باشند:
اول اینکه زندگی خوب هدیهای مختص یک نفر نیست بلکه میتواند برای هریک از ما که زندهایم، وجود داشته باشد و به عقیده من این زندگی خوب شامل پیگیری موفقیت آمیز و از صمیم قلب روابط و اهداف ارزشمند شده و نیازمند به کارگیری قدرت عاملیت عقلانی توسط ما نیز هست. همان گونه که ذکر شد، این امکان وجود دارد که برخی تصمیمات ما حتی آنهایی که ضروری و عاقلانهاند بهروزیمان را قربانی کنند و یا جتی ممکن است خود با آگاهی کامل و چشمان باز اقدام به قربانی کردن بهروزیمان کنیم. با این حال ما تنها وقتی قادر به انجام چنین کاری هستیم که با گزینههای دیگری نیز تعامل داشته باشیم. شرایط داشتن یک زندگی خوب شرایطی است که ما بتوانیم در آن از قدرت عاملیت خود برای ساخت زندگیمان استفاده کنیم. بنابراین در بازگشت به شرایط بهروزی میتوان موضوع عاملیت را موضوعی اساسی تلقی نمود.
دوم اینکه ارتباط شرایط بهروزی با وظیفه محترم شمردن مردم در سیاستها و تفکرات رفاه اجتماعی متجلی میشود. البته این حرف به این معنا نیست که بر طبق آن میتوانیم سیاستهای اجتماعی یا شخصی خاص را از توضیح و شرح وظیفه اساسی احترام گذاشتن – که در اینجا به آن اشاره شده است- مشتق کنیم. زیرا هیچ کس بیش از خود ما نمیتواند تعیین کننده این مسئله باشد که چه سیاستهای اجتماعی و اعمال فردی رابطه نزدیکی با شرایط بهروزیمان دارد. مزیت دوم با اشاره به روابط وظیفه محترم شمردن افراد در شرایط رفاهی راهی را فراهم میکند که در آن الزامات وظیفه محترم شمردن بسته به نوع اجتماع نسبی میشود.
این حداقل به دلیل سه عامل است. اول اینکه توانایی ایجاد و ساخت یک زندگی برای خود به توانایی شخص در بهرهمندی از فرصتهای در دسترس در جامعهای که زندگی میکند بستگی دارد. مسلما در اروپای بیسواد قرون وسطایی ممکن است توانایی بیشتر مردم برای بهرهمندی از یک زندگی خوب به خطر نیفتاده باشد در حالی که امروزه این گونه نیست. برای اینکه قادر به عمل به عنوان عامل عقلانی باشیم نیازمند دسترسی به طیف کافی و شایستهای از چنان فرصتهایی هستیم که در اینجا و در حال حاضر در دسترساند. دوم اینکه محترم شمردن عاملیت عقلانی مردم حفظ احترام آنها نسبت به خود به عنوان عاملی عقلانی را نیز در برمی گیرد. توانایی مردم برای بهرهمندی از عزت نفسشان به شناخت اجتماعی و وضعیت اجتماعی بستگی دارد و این هر دو نیز خود را به شیوههای مختلفی در جوامع گوناگون تعریف میکنند. وظیفه حفاظت از شرایطی که به مردم شانسی منصفانه برای حرکت به سوی یک زندگی خوب- به شرط تلاش واقعی- را میدهد، تنها هنگامی به شکل گیری تصمیمات شخصی یا سیاستهای اجتماعی کمک میکند که به شرایط اجتماعی که عمل در آن شکل گرفته، به دقت توجه شود.
سوم اینکه رابطه میان محترم شمردن افراد و شرایط بهروزی باعث ایجاد فعل و انفعالات پیچیدهای میان عواملی که صفاتی چون دوستی و دیگر روابط شخصی را توصیف میکنند، میشود. وظیفه محترم شمردن بیقید و شرط و یکسان مردم هم شامل دوستان و هم غریبهها میشود. این مسئله خود به طور ضمنی به بحث «فاصله» اشاره میکند. در حقیقت حفاظت از شرایط عمل موفقیت آمیز عامل عقلانی، محافظت از شرایطی که امکان واقعی یک زندگی خوب را ایجاد کند و همچنین آزاد گذاشتن افراد مورد احترام برای هدایت زندگی خود به سمتی که مناسب میدانند، وظیفه ما است. در این میان دوستی شکستن این مانعِ فاصله است. معمولا دوستان در زمره مسائلی قرار دارند که ما به آنها اهمیت میدهیم و کم و بیش از آنها انتظار داریم در راستای آنچه میکوشیم بدان دست یابیم وحقیقتا میخواهیم بدون توجه به اینکه آیا این اهداف و روابط برایمان خوب خواهد بود یا نه، به ما کمک کنند. از این رو دوستان درگیر معضل و مشکلیاند که غریبهها با آن مواجه نیستند و آن اینکه آیا باید در آنچه ما میخواهیم انجام دهیم همراهمان باشند و یا باید از ما در مقابل خودمان محافظت کنند. روابط دوستی مختلف اغلب خودشان را از طریق راهی که در این مورد پیش میگیرند، تعریف میکنند. افراد مختلف، خود را از طریق ظرفیت و تواناییشان برای پذیرش میزان متفاوتی از دخالت دیگران در زندگیشان تعریف مینمایند.
برخی نویسندگان نگرانیشان را از نگاه اخلاقی که ما را ملزم به حمایت از بهروزی دیگران میکند، بیان کرده و آن را انتظاری بیش از حد و در تقابل با آنچه میتوان بر اساس طبیعت زیستی یا اجتماعی افراد از آنها انتظار داشت، میدانند. چنین نگرانی در مورد دیدگاهی که در اینجا مطرح نموده و از آن دفاع کردهام، صدق نمیکند. افراد باید زندگی خود را اداره کنند اما در عین حال ما میتوانیم بر راهی که دوستانمان در زندگی پیش میگیرند، تاثیر بگذاریم و چنین نیز میکنیم زیرا رابطه دوستی ما را بخشی از زندگی یک دیگر قرار داده است. موفقیت روابط دوستی ما، بخشی از موفقیت کل زندگی ما و همچنین زندگی دوستانمان است. دوستی شامل تعامل و شریک شدن در
جنبههای مختلف زندگی دوستان است. اما در مورد غریبهها وظیفه ما برای احترام به آنها نیازمند رعایت فاصلهای مشخص است. در واقع چنین فاصلهای برای حفاظت از شرایطی که آنها را قادر میسازد زندگی خوبی داشته باشند الزامی است اگرچه این امر ممکن است دشوار باشد. این فاصله قیودی را بر اینکه ما چگونه میتوانیم زندگیمان را اداره کنیم، تحمیل میکند اما همچنین محدودیتهایی را برای آنچه ما را به غریبهها مدیون میسازد نیز ایجاد مینماید. وظیفه احترام قائل شدن برای ظرفیت و توان عامل عقلانی ما را ملزم میکند که آنها را در مسیر اداره زندگی خود تنها بگذاریم. به این ترتیب از یک سو آنها از دخالت بیش از حد در زندگیشان محافظت شده و از سوی دیگر از ما در مقابل در گیر شدن بیش از اندازه و نزدیک با زندگی غریبهها حفاظت میشود. به عبارت دیگر، این فاصله از توانایی ما برای هدایت و اداره زندگی خودمان حفاظت میکند.
نتیجهگیری
بحث قبلی هیچ دلیلی برای ملاحظات ابزاری یا ملاحظاتی که خارج از قرارهای اجتماعی و یا ملی خاص رشد میکنند و همچنین بسیاری مسائل دیگر ارایه نکرد بلکه با استفاده از مورد و نمونهای بسیار واقعی، وظایف مردم و یا دلایلشان برای اهمیت دادن به یکدیگر را مورد ارزیابی قرار داد. من پیشنهاد رادیکال را رد کردم زیرا با این مسئله که داشتن بهروزی امری خوب در زندگی است موافقم اما نتوانستم دلیلی مستقل برای اهمیت دادن به بهروزی دیگر مردم بیابم. با توجه به اینکه بهروزی شامل پیگیری موفقیت آمیز اهداف و روابط ارزشمند میشود، دلیل واضحی برای دنبال کردن چنین اهداف و روابط ارزشمندی وجود دارد اما نمیتوان به دلیل کافی دیگری برای دنبال کردن بهروزی خودمان یا دیگران غیر از موضوع بالا فکر کرد.
باور نمیکنم که راهی وجود داشته باشد که دلیل اهمیت دادن به دیگران را آشکارا توضیح دهد مخصوصا اینکه به نظر طبیعی میآید افراد مختلف به جنبههای متفاوتی از زندگیشان اهمیت دهند و تا زمانی که آنها برای موارد بیارزش ارزشی قائل نیستند و یا به چیزهای ارزشمند بها نمیدهند، اگر به زندگیشان برای کمک به کشور، روابط، خانواده و یا حتی سرگرمی و یا داشتن یک زندگی خوب، ارزش دهند بازهم هیچ چیز بیهوده و بدی در زندگیشان وجود ندارد. ممکن است تعدادی از این جنبههای زندگی یک نفر در یک زمان روی دهند اگرچه لزوما چنین نیست.
اهمیت دادن به مردم شامل احترام به آنها و تعامل با آنها در راههای مختلف میشود. آنچه مردم در مورد زندگی خود به آن اهمیت میدهند، راهنمای مهمی برای دوستان آنها- یعنی کسانی که از طریق تعامل با آنها به آنان اهمیت میدهند- است. اما هنگامی که به غریبهها میرسیم، وظیفه عمده شخص احترام گذاشتن به دیگری است که شامل وظیفه حفاظت از فرصتهایی است که به آنها شانسی منصفانه برای داشتن یک زندگی خوب -به شرط تلاش کافی و شایسته- میدهد.
این مقاله ترجمهای است از:
Raz, Joseph. "The role of well‐being." Philosophical perspectives 18.1 (2004): 269-294
+ متن کامل مقاله را با زیرنویسها و پینوشتها در قالب pdf میتوانید از لینک روبهرو دانلود کنید: http://tarjomaan.com/images/docs/files/000000/nf00000187-1.pdf
منبع: ترجمان
نظر شما